با اشتیاق از اتاقش بیرون زد تا سراغ مایکل بره. خوشبختانه شب رو راحت خوابیده بود و دیگه استرس اینکه نتونه ماموریتش رو به درستی تحویل بده نداشت!
دیشب قبل از خواب خاطرات اون روز رو برای خودش مرور کرده بود و سعی کرده بود در حد توان با جزئیات همه چیز رو به یاد بیاره تا بهتر توی حافظهاش حک شه و بتونه حرفهاش رو بی کم و کاستی تحویل مایکل بده.
مثل همیشه تند تند از پله ها پایین رفت و پلهی آخر رو هم با خوشی پرید.
+هیچی مثل پریدن روی این پله آخر کیف نمیده!
خندید و توی همین حین شکم خالیش اعلام حضور کرد و قار و قورش رو به گوشش رسوند. شونههاش رو بالا انداخت
+یکم خالی بمونی که نمیمیری! الان کارم مهمتر از پر کردن توئه.
موقع خروج از سالن، برگ درازی که رنگِ سبز خوشایندی داشت و روی زمین افتاده بود نظرش رو جلب کرد. خم شد و اون برگ نسبتا پهن رو از روی زمین برداشت و نگاهش کرد. احتمالا خدمتکارها موقع جا به جایی گلدونها متوجه افتادن این برگ نشده بودن.
از در خارج شد و با نفس طولانیای که کشید، هوای زمستونی رو عمیقا به سینهاش کشید. برگی رو که بین انگشتهاش نگه داشته بود خیلی مرتب روی زمین بین برفها گذاشت و از اونجا دور شد.
هرلحظه که روی زمین برفی قدم برمیداشت پر لذت میشد. واقعا به نظرش زمستون ملکهی فصلها بود!
با رسیدن به ساختمون اصلی در بزرگ چوبی رو هل داد و داخل رفت. اینبار برخلاف همیشه که بلافاصله راهش رو به سمت اتاق کارِ رئیس کج میکرد، مستقیم به راهش ادامه داد و خودش رو به جایی که مبلهای راحتی و تلوزیون قرار داشت رسوند.
تلوزیون خاموش بود و مایکل همونجوری صاف روی یکی از مبلهای راحتی نشسته بود و یه فنجون خالی هم روی میزِ روبروش بود. نزدیک شد
+صبح بخیر
نگاه مایکل به سمتش کشیده شد و سر تکون داد
×ممنون، بشین.
ژان روی مبل نزدیک به مایکل نشست. زیادی معذب بود!!
"آخه کی در جوابِ صبح بخیر تشکر میکنه!"
مایکل کمی به سمت ژان متمایل شد و دوباره لب باز کرد
×خب...میشنوم. از همون اول تعریف کن که دقیقا چیشد و کجا دیدیش. اگه اطلاعاتت کافی بودن اونوقت میتونی از زیر ماموریت اصلیت در بری.
ژان اهومی کرد و سریع شروع کرد. تقریبا مطمئن بود که اطلاعاتش به اندازه کافی مفید هستن.
+من روی نیمکت نزدیک به آشپزخونه نشسته بودم.
×آشپزخونه اصلی؟؟
YOU ARE READING
Wonderwall
Fanfiction𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: 𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 (𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩) 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐬𝐥𝐢𝐜𝐞 𝐨𝐟 𝐥𝐢𝐟𝐞, 𝐜𝐫𝐢𝐦𝐞 𝗪𝗿: 𝐚𝐫𝐢𝐞𝐬 اطلاعاتِ داستان👇 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -خلاصه: ژان بعد از یک سال کار کردن، تونسته اعتماد رئیس سختگ...