●:part 24

190 55 21
                                    

هوا کاملا تاریک شده بود و طبق نگاه دیگه‌ای که بازم به زحمت به ساعت مچی ییبو انداخته بود، فهمیده بودن که ساعت هشت‌ئه... یعنی حدودا دو یا سه ساعت دیگه، ییبو میتونست خلاص بشه!

لبهاش رو از هم باز کرد تا دوباره سر صحبت رو با ییبو باز کنه که یه دفعه‌ای فردی کاملا یهویی وارد شد و حتی بهشون فرصت فکر کردن یا واکنش نشون دادن نداد...!

ژان دستش رو روی قلبش گذاشت. با دیدن اون فرد رسما قلبش ریخته بود و تا سر حد مرگ رفته بود!

هیچ ایده‌ای نداشت اگه فردی که وارد شده، میکائل نبود قرار بود چه بلایی سرش بیاد...

ییبو که ظاهرا مثل خودش شوکه شده بود با غضب میکائل رو خطاب قرار داد

_نمیتونی مثل آدم بیای؟؟!!

میکائل هول شد و تند تند جواب داد

•من..منو ببخشید عجله داشتم!

ژان با دیدن حالتش که به وضوح  عجله داشت، بیخیال گفتن حرفی شد و با ملایمت پرسید

+میک..چیشده؟

ییبو با دیدن اینکه ژان حتی توی این وضعیت هم کم مونده بگیره میکائل رو بغل کنه حرصش گرفت و خیلی سوسکی برای خالی کردن حرصش، لگدی به دیوار پشتش انداخت و با نگاه کجی منتظر جواب میکائل شد.

پسر کوچکتر که فرصتش رو پیدا کرده بود تا حرفش رو بزنه، با عجله رو به ژان کرد

•ژان گا...مایکل داره همه‌جا رو دنبالت میگرده، ظاهرا کارت داره!

ژان با شنیدن حرف میکائل، لبش رو گاز گرفت و چشمهاش گرد شد... حتما مایکل تا الان فهمیده بود که ژان توی اتاقش نیست و توی حیاط هم نمیچرخه!

اگه زودتر نمیجنبید، اون پسر گزارش نبودنش رو به رئیس میداد و بدبخت میشد...

با بیچارگی به ییبو نگاه کرد.

ییبو با فهمیدن وضعیت، سریع قبل از ژان به حرف اومد

_معطل چی هستی؟ زود باش! برو

ژان با تردید گفت

+آ..آخه

_منم دو ساعت بعد از این خراب‌‌شده خلاص میشم. سریع باش.

ژان با گرفتن اطمینان‌خاطر از ییبو، بیشتر از این وقت رو تلف نکرد و دوئید تا خودش رو به مایکل برسونه...
توی راه باید بهونه‌ای برای نبودنش جور میکرد تا به مایکل تحویل بده.

با رفتن ژان، حالا ییبو و میکائل تنها شدن...میکائل با خجالت نگاهش رو تو هوا چرخوند که مثلا حواسش به ییبو نیست...

اما سرخی مچ دست‌های ییبو، خیلی توی چشم بودن و ناخواسته حس بدی رو القا میکردن.

ییبو با لحن خشک همیشگیش که برای میکائل خشک‌ترش هم میکرد به حرف اومد...

Wonderwallحيث تعيش القصص. اكتشف الآن