دوباره اون کوچهی تنگ...چرا هر چقدر میرفت تموم نمیشد؟؟ راه همش درازتر میشد و تهش تاریکتر...
دنبالش اون چهارتا مرد ترسناک افتاده بودن، چرا دست از سرش برنمیداشتن؟؟!
جوری داشتن به طرفاش میومدن که انگار همینکه گیرش بندازن، ییبو رو به عنوان طلبشون میکشن و میرن...از ته کوچهی تاریک و نامعلوم، صدای ملایم مادرش میومد که داشت صداش میزد...
×ییبوو
×بیا اینجااا
اما هر چقدر این راه لعنتی رو میدوئید به آخرش نمیرسید...!
دیوارهای کنارش انگار داشتن هر لحظه به هم نزدیکتر میشدن و کوچه رو تنگتر از حالت عادیش میکردن... حس میکرد نفسش داره بند میاد و اونجا گیر افتاده!
اما اگه میایستاد، آدمای وحشتناکِ پشتاش بهش میرسیدن...با اون لحن ترسناک و چشمهای به خون نشستهشون!
و کل مدت صدای مادرش بود که مدام توی اون کوچه تکرار میشد...
_مامااان..مامان تو کجایی
اما انگار مادرش صدای اون رو نمیشنید... هیچ جوابی بهش نمیداد و دوباره این گریههای مادرش بود که توی گوشش پخش میشد...! باید چیکار میکرد؟؟؟!
یقهی لباسش رو کمی از گردنش فاصله داد تا بتونه نفس بکشه اما هیچ نفس تازهای به ریههاش نرسید...! انگار هیچ هوایی توی این کوچه نبود!
×ییبوو..بیا اینجا..من اینجاام پسرم!
_ماماان
صدای مادرش کل فضا رو گرفته بود... اما ییبو نمیتونست بهش برسه...!
هرچقدر داد میزد و صداش میکرد، مادرش هیچ جوابی بهش نمیداد!بالاخره انتهای این کوچهی طولانی مشخص شد..!
اون مادرش بود که با لبخند، ته این راه ایستاده بود؛ دستش رو به سمتش دراز کرده و همینجوری چشمهاش رو روی پسرش دوخته بود...
_مامان
ییبو سرعتاش رو بیشتر کرد تا بهش برسه...
دویید و دویید...
لحظه به لحظه صورت مادرش مشخصتر میشد! اما...اما چرا لبخند مادرش داشت از بین میرفت؟؟ چرا...چرا داشت گریه میکرد؟!
_ماماان
مادرش تکونی نخورد و اینبار...بهجای اشکهاش، خون از چشمهاش سرازیر شدن...!
لبخند ییبو به یکباره از بین رفت و با شوک به منظرهی روبروش چشم دوخت!
هرچقدر دستش رو به سمت مادرش دراز میکرد، نمیتونست بگیرتش و اون هر بار یه متر ازش دورتر میشد! دنیا داشت دور سرش میچرخید...
ESTÁS LEYENDO
Wonderwall
Fanfic𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: 𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 (𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩) 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐬𝐥𝐢𝐜𝐞 𝐨𝐟 𝐥𝐢𝐟𝐞, 𝐜𝐫𝐢𝐦𝐞 𝗪𝗿: 𝐚𝐫𝐢𝐞𝐬 اطلاعاتِ داستان👇 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -خلاصه: ژان بعد از یک سال کار کردن، تونسته اعتماد رئیس سختگ...