○:part 3

274 63 17
                                    

+وانگ ییبو...فکر کردی اگه انقدر خشک رفتار کنی و به کسی محل نذاری یا بترسونیشون خیلی ازت حساب میبرن؟؟ باید بگم که بیشتر همشونو از خودت متنفر میکنی!!

ییبو با خودش فکر کرد کاش واقعا هدفش از این رفتارش، فقط حساب بردن بقیه ازش بود...
اما اون فقط میخواست که قبل از اینکه بار دیگه یکی دیگه بهش آسیب بزنه، اون پیش‌دستی کنه و مانع از این بشه! اون فقط میخواست از خودش با تظاهر به قوی بودن محافظت کنه. 

کسی حق نداشت اینجوری قضاوتش کنه!! مخصوصا این آدم احمق روبروش که هیچ شناختی ازش نداشت!

تا همون لحظه هم زیادی خسته شده بود... پس بدون توجه به چیزی با سرعت سمت ژان چرخید و با یه حرکت یقه‌اش رو گرفت و به دیوار پشت‌اش کوبید! توی همون حالت، عصبی جواب داد

_اره...و بهتره توئه احمق هم ازم بترسی و متنفر شی! من نفرت انگیزم پس بیشتر از این به پروپام نپیچ و فقط مثل بقیه ازم فاصله بگیر!!

اما ژان اون لحظه بی‌توجه به کوبیده شدنش به دیوار و حرفهای ییبو، به گردنبندش خیره شده بود!

همه‌ی افرادی که توی این عمارت و برای جناب شائوهان کار میکردن، اون گرنبند خاص رو که لوگو‌ش رو خودِ رئیس طرح کرده بود به گردن داشتن. گردنبندی که روش اسم "Librus" خودنمایی میکرد و نشون میداد از افراد این باندن...

گرنبند ژان به رنگ مشکی بود، اما با دیدن رنگ متفاوت گردنبند ییبو هیجان‌زده شد!

ناخواسته فکرش رو به زبون آورد

+واو...گردنبند تو سفیدهه!

ییبو سر جاش خشک شد...! همینجوری که با تعجب پسر مقابلش رو نگاه میکرد، دستهاش رو از روی یقه‌اش شل‌‌تر کرد...

واقعا این پسره دیگه کی بود؟ ییبو کل مدت داشت براش سخنرانی میکرد و هر لحظه دلیل بیشتری بهش میداد تا ازش متنفر بشه، اما توی این لحظه تنها چیزی که ذهن اون رو درگیر کرده بود رنگ گردنبند بود؟!

ژان متوجه نگاه ییبو شد و ادامه داد

+آم..خب مال من سیاهه برا همین یه لحظه تعجب کردم...

و بعد نگاهش رو به زمین داد، لب پایین‌اش رو گاز گرفت و خودش رو الکی مشغول کرد...

ییبو یقه‌ی ژان رو آروم ول کرد و چند قدم ازش فاصله گرفت، اما نگاهش همچنان روش بود.

ژان نمیتونست چیزی از چشمهاش بخونه، با خودش فکر کرد الان راجع‌به این حرف مسخره‌اش چی فکر میکنه که اینجوری سکوت کرده؟ خودش جواب خودش رو داد... 

"معلومه خب! داره فکر میکنه که چقدر خلی یا مثل همیشه میخواد بگه احمق"

نگاهش رو روی صورت ییبو چرخوند و خودش پیشقدم شد

WonderwallDonde viven las historias. Descúbrelo ahora