○:part 29

178 61 45
                                    

Song: Arcade_ cover by Daneliya
____________________________

ژان سوار شد و همون جای قبلی نشست؛ همین که سرش رو بلند کرد، ییبو رو دید که داشت سوار میشد!

نتونست نگاه متعجبش رو از اینکه باز هم اومده بود و کنارش نشسته بود، کنترل کنه...

ییبو نگاه سوالیش رو دید و خودش پیشقدم شد تا جواب بده

_کار دیگه‌ای اونتو برای من نمونده بود.

ژان فهمید که ضایع رفتار کرده. توی صندلیش فرو رفت و دستهاش رو توی هم قفل کرد.

خودش هم‌ نمیدونست چشه! اینکه چرا نگاهی به ییبو نمیندازه یا حرفی بهش نمیزنه...

در حقیقت هنوز با احساساتی که فقط توی چند دقیقه بهش هجوم آورده بودن کنار نیومده بود و هضمشون نکرده بود. از چهره‌ی ییبو هم کاملا معلوم بود که چقدر کلافه‌اس...

ییبو دیگه تحملش رو از دست داده بود، نمیتونست بیشتر از این ساکت بمونه و نادیده گرفته شدن توسط اون رو بپذیره!

با شتاب به سمت ژان چرخید و نگاهش رو چهار چشمی به اون دوخت!

ژان بهت‌زده سر جاش خشکش زد و نگاهش رو به روبروش ثابت نگه داشت؛ اما معلوم بود که از گوشه‌ی چشم تمام حواسش رو به پسری که مستقیما بهش زل زده بود، داده.

ییبو بالاخره با حرصی که چند ساعتِ تمام سرکوبش کرده بود به حرف اومد

_دیروز بوسیدمت!

درسته...میدونست حرفش ممکنه بی‌شرمانه باشه. اما واقعا توی این لحظه انقدر آشفته بود که هر کاری میکرد و هر چیزی میگفت دریغ از نگرانی بابت اینکه پررو به نظر بیاد!

ژان با حرفش، تکون ریزی خورد! فکرش رو هم نمیکرد که ییبو بخواد مستقیما به همین مورد اشاره کنه و اعلامش کنه!

یعنی...ییبو از کارش پشیمون نبود بلکه داشت باز هم یادآوری میکرد؟؟!

نمیدونست باید این مورد براش خوشایند باشه یا از اینکه همینطوری بدون هیچ اطلاع قبلی‌ای بوسیده شده عصبی بمونه!

شاید برای خیلی‌های دیگه تصمیم‌گیری بین این دوتا آسون بود و به احتمال زیاد اولی رو انتخاب میکردن و با اشتیاق ازش استقبال میکردن...اما برای خودش فرق داشت!

واقعا...به لطف تجربه‌هاش نمیتونست مثل بقیه راحت تصمیم بگیره و بپذیره؛ غالباً نسبت به اتفاقات مختلف حساس میشد، ناخودآگاه به این فکر میفتاد که نکنه اون فرد قصد درستی نداشته باشه؟ نکنه کاری کنه؟ پر از شک و احتمال...

همیشه ذهنش طوری اتفاقات رو پردازش میکرد که انگار توی فیلم تخیلی یا جنایی قرار داشت.

شاید این موضوع خنده‌دار به نظر میرسید اما واقعیت پشتش براش تلخ بود...

WonderwallWhere stories live. Discover now