○:part 5

262 67 16
                                    


توی آشپزخونه بود؛ یکی از صندلی‌های زیر میز رو بیرون کشیده و روش نشسته بود... حوصله‌اش به طرز فاجعه باری سر رفته بود و سرش رو روی میز گذاشته بود.

هوفی کشید و با قاشق توی دستش بازی کرد و لبهاش رو جلو داد، خانم هان اینجا نبود و این هفته رو توی ویلا بود!

همش سعی میکرد به "اون" فکر نکنه اما هر چقدر  تلاش میکرد، نمیتونست جلوی افکارش راجع‌به "اون" رو بگیره...! حتی در تلاش بود که اسمش رو هم حتی توی افکارش به زبون نیاره!

دو هفته بود که ییبو اینورا پیداش نشده بود، میدونست که اصلا اینجا نیست و برای انجام کاری به یه شهر دیگه رفته...

یهو با آنالیز افکارش، سرش رو با شدت از روی میز بلند کرد!

+فاک اسمش رو گفتم که!

آخرش هم نتونسته بود اسمش رو توی افکارش محفوظ نگه داره و به زبون آورده بود...هوف.

دهن‌ کجی‌ای به خودش کرد و سرش رو دوباره روی میز گذاشت و مشغول کشف اتم‌های درون اون قاشق بیچاره شد.

نمیدونست چرا اما از دست ییبو عصبانی بود؛ چرا ازش خدافظی نکرده بود؟؟ خب میتونست قبل از رفتن‌اش یه سری بهش بزنه و بگه که داره برای مدت طولانی میره!

مغزش بلافاصله جوابش رو داد

"معلومه که نمیگه..تو به هیچ جاش نیستی چرا باید بیاد بهت گزارش رفتنش رو بده!؟ چه زود پسرخاله شدی باهاش شیائوژان!"

به نظر منطقی میومد... ییبو دلیلی نداشت که بخواد با ژان خدافظی کنه و بهش سر بزنه، چه فکری درباره‌ی اون پسر کرده بود؟!
بهرحال ظاهر قضیه این بود که ییبو کلا ترجیح داده به هیچ موجود زنده‌ای روی زمین اهمیت نده و با چشمای سرد‌ش همه رو میخوره!

این چند بار رو هم ژان فقط شانس آورده بود و بدون اینکه چیزیش بشه، خیلی رک با ییبو حرف زده بود و حتی تا حدودی اینکه چی تو سر اون پسر مرموز میگذره رو فهمیده بود... اما قطعا این دلیل نمیشد که آدمی مثل ییبو باهاش دوست بشه!

با صدای باز شدن در آشپزخونه، سرش رو از روی میز برداشت و به اونطرف نگاه کرد‌.

تاعو رو دید که داشت وارد میشد...

×آهه کجایی تو؟ اینهمه پله تا اتاقت رفتم دیدم نیستی

ژان پوفی کرد و جواب داد

+تو که میدونی من بیشتر از اتاقم اینجا پلاسم

تاعو کمی فکر کرد و سرش رو تکون داد

×هم..راس میگی

خیلی زود، کاری که بخاطرش به اینجا اومده بود یادش افتاد و ادامه داد

×آها راستی، رئیس کارت داره برو اتاقش.

ژان از جاش بلند شد... این یه ذره استراحت رو هم نمیذاشتن بکنه؟ البته کار خاصی هم نداشت که وقت بیکاری‌اش بکنه، پس همون بهتر که بهش وظیفه‌ی دیگه‌ای میدادن تا سرش گرم بشه.

WonderwallWhere stories live. Discover now