●:part 10

236 63 46
                                    


_ساعت 6:25 _

چشم‌هاش رو روی صفحه خیره کرد تا بتونه بخونتشون که صدایی توجه‌اش رو جلب کرد!

به خودش اومد و دید که این صدای چرخیدن قفل  دره! حالا باید چیکار میکرد...

میدونست اگه زودتر نجنبه، فرد پشت در بالاخره در رو باز میکنه و داخل میشه و ژان به فنا میره!

نفهمید چطور کامپیوتر رو خاموش کرد و تبلت و وسایلش رو از روی زمین برداشت؛ سرش رو اینور اونور چرخوند تا جایی رو برای قایم شدن پیدا کنه...

با پیدا نکردن جای خاصی سریع خودش رو زیر میزِ کامپیوتر پرت کرد و بدنش رو به زور جمع کرد تا اثری ازش دیده نشه و توی اون جای تنگ جا بگیره.

در باز شد و فردی داخل اومد و آروم در رو بست...

از صدای قدم‌هاش نمیشد چیزی فهمید، یعنی کی بود؟ داشت چیکار میکرد؟! نکنه خودِ رئیس‌ شرکت بود و میخواست سمت میز بیاد!؟

با این فکر، نفسش توی سینه‌اش حبس شد!
با اینکه قلبش محکم تو سینه‌اش میکوبید، نفس‌هاش رو کنترل کرد و دستش رو جلوی دهنش فشار داد تا هیچ صدایی از خودش در نیاره...

با حس قدم‌هایی که هر لحظه بهش نزدیک‌تر میشدن، نفس کشیدن یادش رفت! قدم‌های فرد ناشناس درست جلوش متوقف شدن!

"دیگه تمومه! لو رفتم! خدافظ!"

چشمهاش رو از ترس روی هم فشرد تا یه وقت با اون فرد چشم تو چشم نشه...

_داری چیکار میکنی؟

ژان چند لحظه مکث کرد، این صدا چرا انقدر آشنا بود؟

چشمهاش رو سریع باز کرد و نگاهش رو به اون فرد داد!
پوکر تر از این نمیتونست بشه!!!

رسما سکته کرده بود و فکر میکرد دیگه لو رفته و همه‌چی تموم شده..‌.
داشت از زندگیش خداحافظی میکرد که صدای ییبو اون رو از دلهره‌ی ترسناک توی مغزش، به موقعیتِ مضحکِ بیرون پرت کرد! اینهمه مدت فقط به ‌خاطر وارد شدنِ ییبو انقدر استرس کشیده بود؟؟!

از زیر میز در حالی که سرش محکم بهش برخورد کرده بود به دشواری بیرون اومد و جلوی ییبو قرار گرفت...
نمیدونست چی بگه یا چجوری حرصش رو خالی کنه!

اگه دستش باز بود همینجا سر ییبو داد میزد...
اصلا چرا کار بهتری نکنه؟ حتما با خودکار توی دستش اون رو میکشت!

_برا چی زیر میز بودی؟

ژان همچنان نگاهش کرد و انگشت اشاره‌اش رو با حرص به سمتش گرفت و با لحن کلافه‌ای گفت

+برای اینکه جنابعالی بدون هیچ خبری سرت رو میندازی میای داخل و منی که وسایل‌هامو پهن کردم دارم کارم رو انجام میدم سکته میکنم... راه‌حل بهتری داشتی؟؟ باید قایم میشدم! دلم میخواد همینجا برم هر جفتمونو لو بدم خلاص شم اصلا!

WonderwallWo Geschichten leben. Entdecke jetzt