*راهنمایی: به فئودور توی پارتِ 3 اشاره شده بود.
+ببین این عکس فئودور که بهم دادن. اینم فیلمی که گفتن اطلاعات دقیقش رو در بیارم. اما اینا تاریخشون به هم نمیخوره! درضمن نگاه کن! کاملا معلومه که این فیلم ساختگیئه و مال دوتا بازهی زمانی مختلفه!
میکائل خم شد و دقیقتر نگاه کرد... بعد ازچند دقیقه سرش رو تکون داد
•اوه، فکر کنم درست میگی ژانگا...
ژان کلافه دستهاش رو توی موهاش کرد و به صندلیش تکیه داد
+میک تو نمیدونی؟ یه راه حلی...دلیل قانع کنندهای چیزی!
میکائل آروم جواب داد
•نه...منم ازش سر در نمیارم، به نظرم باید به خودِ مایکل نشونش بدی.
ژان باد لپش رو با صدا خالی کرد و خودکارش رو که داشت بین انگشتهاش میچرخوند روی میز گذاشت، لبخندی به میکائل زد
+هوم، تنها راهش همینه فکر کنم. ممنون میک میک
میکائل مثل همیشه با خجالت خندید و دستش رو پشت گردنش کشید
•من که کمکی نکردم...معذرت میخوام.
ژان که دیگه به عذرخواهیهای گاه و بیگاه میکائل عادت کرده بود اینبار دیگه سرزنشش نکرد، چون میدونست هیچ فایدهای نداره و همین چند دقیقه بعد میکائل قراره دوباره برای یه چیز الکی یا بیربط معذرت بخواد!
از جاش بلند شد
+میرم زودتر مایکل رو پیدا کنم اینا رو ازش بپرسم، با این اوصاف کارم اصلا جلو نمیره!
میکائل تاییدش کرد و هر دو با هم از اتاق بیرون رفتن و راهشون توی راهپلهها از هم جدا شد.الان باید میرفت و مایکل رو پیدا میکرد... پلهها رو تند تند دوتا یکی پایین رفت و به حیاط رسید.
چند لحظه نگاهش رو چرخوند و فهمید که امروز به طور غیر معمولی شلوغ به نظر میرسه و بیشتر بادیگاردها دارن توی باغ اینور و اونور میرن و حرف میزنن!
با کنجکاوی همونطور که داشت دنبال مایکل میگشت جلوتر رفت و از دور چندتا از محافظها رو دید که دور استخر جمع شده بودن؛ به خاطر فاصلهاش با اونا دقیق نمیتونست ببینه دارن چیکار میکنن.
قدمهاش رو تندتر کرد و همینطور که داشت کاغذها و تبلت بزرگ توی دستش رو محکمتر میگرفت خودش رو به نزدیکی استخر رسوند...
اونا داشتن آب استخر رو خالی میکردن...خب این احتمالا نیازی به تعجب نداشت و شاید فقط میخواستن استخر رو تمیز کنن... اما چیزی که قضیه رو غیر عادی نشون میداد، بودنِ بادیگاردها بود. اون هم یک نفر نه! حدود پنج شش نفر!
سریع جلوی یکی از افرادی که داشت از کنارش میگذشت رو گرفت تا از اون بپرسه
+هی
محافظ که ظاهرا عجله داشت با اخم گفت
×چیه بچه؟ بکش کنار کار داریم.
ژان سعی کرد سریع حرفش رو بزنه
+چرا دارین استخر رو خالی میکنین؟؟
×لابد کار داریم!
از جواب سربالای فرد جلوش حرصش گرفت، مگه میمرد اگه جوابش رو درست میداد؟
بیخیال این موضوع شد و تصمیم گرفت سوال اصلیاش رو بپرسه... بهرحال اگه الان نمیفهمید هم بعدا از تاعو میپرسید
+میدونی مایکل کجاست؟؟
×اینجا نیست، سرش شلوغه اگه کار مهمی نداری بذارش برای بعد
بادیگارد این رو گفت و بدون صبر کردن از کنارش رد شد و رفت...
+هیچکدومشون اخلاق درست حسابی ندارن! فقط تاعو از توشون خوب دراومده
همینطور داشت پیش خودش غر میزد که صدای بادیگارد دیگهای اون رو از فکر بیرون آورد.
×از دستش ناراحت نشو، کارمون زیاده وقت نداره بایسته و توضیح بده
برگشت و نگاهی به مرد کرد؛ بادیگارد، کارتن نسبتا سنگینی توی بغلش نگه داشته بود.
خواست سوالش رو از اینیکی محافظ که ظاهرا اخلاقش بهتر از قبلی بود بپرسه که مرد وسط حرفش پرید
×ببخشید وقت کافی ندارم. فعلا
این رو گفت و اون هم سریعاً از کنارش گذشت...واقعا امروز چه روزی بود؟! چرا افراد انقدر به جنب و جوش افتاده بودن؟؟
چشمهاش رو چرخوند و به سمت صندلی رفت تا یکم بشینه...
از اینکه حداقل وقت کمی نداشت و میتونست سوالش رو بعدا هم از مایکل بپرسه، خیالش راحت بود.
YOU ARE READING
Wonderwall
Fanfiction𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: 𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 (𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩) 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐬𝐥𝐢𝐜𝐞 𝐨𝐟 𝐥𝐢𝐟𝐞, 𝐜𝐫𝐢𝐦𝐞 𝗪𝗿: 𝐚𝐫𝐢𝐞𝐬 اطلاعاتِ داستان👇 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -خلاصه: ژان بعد از یک سال کار کردن، تونسته اعتماد رئیس سختگ...