●:part 6

239 68 26
                                    


موتورش رو یه گوشه پارک کرد و کلاه کاسکت‌اش رو درآورد، دستهاش رو توی جیبش گذاشت و به سمت در ورودی راه افتاد، بعد از دو هفته دور بودن از اینجا حالا داشت دوباره میرفت داخلش...

کار هایی که بهش سپرده بودن رو میشد گفت بدون هیچ اشتباهی انجام داده بود و الان فقط یه‌سری اسناد مونده بودن که باید به مایکل میداد تا امضا کنه.

از در اصلی وارد شد و راه سنگ‌فرشی رو که همیشه براش خیلی طولانی به نظر میومد رو طی کرد.

از دور، مینگ‌سی رو دید و تصمیم گرفت صداش کنه. با اشاره‌ای که بهش کرد، دختر نزدیکتر اومد

_مایکل کجاست؟ دودیقه صداش کن بیاد اینجا.

خودش به هیچ‌وجه نمیخواست حداقل امروز با رئیس رو به رو بشه... برای همین خیال داشت مایکل رو همین اطراف ببینه و مجبور نباشه تا اتاق کار بره و پیداش کنه. حالا که اینجا ها نمیدیدش، تنها راه این بود که این کار رو روی دوش دختر مقابل‌اش بذاره.

مینگ‌سی به حرف اومد

×مایکل؟ کار داره خب الان نمیتونه بیاد میخوای یکم صبر کن.

_چه کاری؟ بهش بگو فقط میخوام یه سری کاغذ رو امضا کنه زیاد طول نمیکشه.

×نه..موضوع این نیست، به گمونم یکی از افراد تیر خورده الان دکتر رو بالا سرش آوردن و مایکل هم اونجاست.

ییبو تعجب کمرنگی کرد...کی بود که دکتر رو به خاطر زخمی شدن‌اش براش آورده بودن؟ مطمئناً که فقط یکی از محافظ‌ها نبود... چون در اکثر مواقع، زخمی شدن برای اونها تا حدودی عادی بود و زیاد نیازی به شلوغ‌کاری و این چیز ها نداشت.

_کی؟؟!

×شیائوژان

از تعجب زبونش بند اومد... ژان؟؟؟ اون پسرِ سر به هوا؟! یعنی چی که تیر خورده بود...؟ حس کرد بدنش برای لحظه‌ای یخ کرد.

_چ-چی؟ منظورت چیه

×رفته بود با اون مرده، تانگ سان حرف بزنه...

ییبو منتظر ادامه‌ی حرفش نموند و توی این موقعیت، مغزش فقط این رو پردازش کرد که باید به سمت اتاق ژان بدوئه.

با قدم‌های سریعش پله‌ها رو دو تا یکی بالا میرفت، نمیدونست چرا اما ناخودآگاه استرس گرفته بود و به چیز دیگه‌ای نمیتونست فکر کنه...

بالاخره جلوی اتاق رسید و تاعو رو دید که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و سه تا از افراد هم کنارش بودن...

خواست بی‌توجه بهشون در رو باز کنه و بره داخل که توسط تاعو متوقف شد

×هی پسر! کجا میری؟؟ نمیتونی فعلا بری دکتر بالا سرشه.

سیب گلوی ییبو آروم بالا پایین رفت، طوری به تاعو نگاه میکرد انگار که متوجه حرف‌هاش نمیشد و فقط تکون خوردنِ لب‌هاش رو میدید...

WonderwallDonde viven las historias. Descúbrelo ahora