بعد از اینکه ییبو مجبور شده بود به دستور رئیس به جایی بره، ژان هم برای اینکه تنها نمونه تصمیم گرفت به آشپزخونه بره.
دلش میخواست بیشتر با ییبو وقت بگذرونه اما از همین روز اول فقط یکی دو ساعت تونسته بودن کنار هم باشن!
از اونجایی که ماموریتی فعلا بهش سپرده نشده بود، حوصلهاش سر رفته بود... چرا وقتهایی که خودش با میل خودش میخواست که بهش کاری بدن هیچ ماموریتی براش نمیومد؟
اما فقط کافی بود یه روز رو بخواد خوش باشه و استراحت کنه...اون روز بود که رئیس از در و دیوار براش ماموریت ردیف میکرد! این دنیای معکوس چش بود؟؟!شونههاش رو بالا انداخت؛ با رسیدن به آشپزخونه افکارش رو متوقف کرد. از در شیشهای خانم هان رو دید که پشت بهش مشغول شستن چیزیئه...
لبخندی زد و در رو به داخل هل داد تا بازش کنه.
خانم هان با حس باز شدن در، شیر آب رو بست و به سمتش چرخید
×اوه...ژان تویی
ژان لبخند دیگهای زد و سرش رو تکون داد، جلوتر رفت و روی یکی از صندلیها نشست.
خانم هان بعد از چند دقیقه شستن ظرفها رو تموم کرد؛ دستهاش رو با حولهای که روی پشتی صندلی آویزونش کرده بود خشک کرد و بعد همون صندلی رو بیرون کشید و جلوی ژان نشست.با لحن سرزنشگر اما آرومی گفت
×پسر بیادب، حالا دیگه منو فراموش کردی؟
ژان تند تند دستاش رو توی هوا تکون داد و به حرف اومد
+نه نه! باور کنید سرم شلوغ بود...ببخشید...
اصلا دلش نمیخواست که زن مهربون روبروش رو برنجونه...از اینکه توی این مدت، خیلی کم بهش سر زده بود پشیمون بود.
+ازم...ناراحتین؟
زن مسن اخمهای مصنوعیش رو از هم باز کرد و بالاخره با صدا خندید
×چطوری میتونم ازت ناراحت باشم جانم؟ بچه انقدر زودباور نباش، کار دستت میده ها!
ژان با دیدن تغییر حالت خانم هان و لحنی که مثل همیشه شده بود چشمهاش درخشید...!
از اینکه واقعا ناراحتش نکرده بود خوشحال شد!
خندهای به پهنای صورتش کرد و بعد خیلی زود خودش رو مظلوم کرد
+میگم...شیرموزی چیزی ندارین؟
خانم هان به سمت ژان خم شد و گوشاش رو گرفت و پیچوند!
×منو باش فکر کردم به خاطر دیدن من اومدی، نگو اومده بود شیرموز بخوره!!
+آی..نههه، واقعا راست میگم بخاطر شما اومدم! آی خانم هان...
YOU ARE READING
Wonderwall
Fanfiction𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: 𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 (𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩) 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐬𝐥𝐢𝐜𝐞 𝐨𝐟 𝐥𝐢𝐟𝐞, 𝐜𝐫𝐢𝐦𝐞 𝗪𝗿: 𝐚𝐫𝐢𝐞𝐬 اطلاعاتِ داستان👇 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -خلاصه: ژان بعد از یک سال کار کردن، تونسته اعتماد رئیس سختگ...