●:part 60

111 28 35
                                    

×شاید جونت کافی باشه. شاید...!

با شنیدن حرفهای مردی که اسمش هائویانگ بود دلپیچه‌‌ای از استرس گرفت...

منظورش از مال و اموال رو نفهمیده بود! اصلا مگه اموالی هم داشت؟ توی دلش پوزخندی زد، اگه چیزی داشت مگه عقلش تاب برداشته بود که خودش رو قاطی خلاف و خلافکاری بکنه! حوصله بحث کردن و چونه زدن‌های بی‌مورد رو دیگه نداشت. پس فقط ترجیح داد فعلا گوش کنه تا حداقل جواب سه چهارتا از هزاران سوال توی ذهنش رو بگیره. از اونجایی که شدیدا کنجکاو شده بود بی معطلی گفت

+گوش میدم!

قلب هائویانگ بار دیگه تیر کشید... روبرو شدن با این پسر بیش از حد داشت ازش انرژی میبرد، بیشتر از حدی که انتظارش رو کشیده بود. با اینحال انگار با هر لرزه‌ای که به قلبش میفتاد، نفرتش تغذیه میشد.

خم شد و پارچه جلوی چشمهای ژان رو باز کرد و به طرفی پرتش کرد‌. ژان چند لحظه چشمهاش رو روی هم فشرد تا بتونه به نور عادت کنه. چشمهاش رو اطراف اونجا چرخوند... بالاخره میتونست ببینه که دقیقا کجاست!

بعد از یه بررسی سرسری و فهمیدن اینکه چجور جایی قرار داره، سریع به مردی که مشخصا ازش متنفر بود نگاه کرد.

هائویانگ از چشم تو چشم شدن با ژان طفره رفت و ترجیح داد هرچه زودتر حرفش رو شروع کنه. حرفی که نمیدونست اصلا نقطه‌ی شروعی براش وجود داره یا نه!

×علاقه‌ای به شنیدن داستان داری...؟

ژان با سردرگمی سرش رو کوتاه تکون داد. مرد درحالی که قدمهای کوتاهی برمیداشت با تلخی شروع کرد

×یه نوجوون احمق صاحب این داستانه... یه پسر ساده. این پسر، ناخواسته قلبش رو فروخت. کسی که قلبش رو خریده بود هم متاسفانه زیادی بی‌رحم بود. اما پسر فروشنده کور بود، اشتیاق و هیجان کورش کرده بود! فکر میکرد دیگه هیچوقت از این مشتریا برای قلبش پیدا نمیشه. خیال میکرد اون یه نفر خاصه! مشتری قلبش یکی بود دقیقا مثل خودش، همسن و سال و البته همجنس خودش! اون پسرِ کم‌حرف با تمام گوشه‌گیر بودنش تونست زیرکانه قلب پسر نوجوون رو صاحب شه...

ژان گوشهاش رو با دقت تیز کرده بود تا چیزی رو از دست نده، همزمان داشت این رو برای خودش حلاجی میکرد که این واقعا داستانِ زندگی مرد مقابلشه، یا اینکه نباید ذره‌ای از اون رو باور کنه؟! اما طوری که اون داستان داشت بیان میشد، واقعا صادقانه بود.

×پسر خوش‌ذوق داستانمون عشقش رو به اون هدیه کرد و اون پسر در کمال تعجب هدیه‌اش رو پس نزد. اون آدم مهارت خوبی داشت، خوب بلد بود با حرفهاش یکی رو شیفته خودش کنه. بهش میگفت ما تا ابد باهمیم، تا ابد! بگذریم، چند سال با عشق و عاشقی مسخرشون گذشت و فارغ از دنیای اطرافشون، مکمل کاستی‌های زندگی هم شده بودن. حداقل اینجوری دیده میشد!

WonderwallDonde viven las historias. Descúbrelo ahora