×دوسش داری...نه؟!
ییبو با این حرفِ یه دفعهای تاعو شوکه شد و سریع تکیهاش رو از دیوار گرفت و واکنش نشون داد
_منظورت چیه!
تاعو با همون لبخند عجیبش جواب داد
×میدونی کی رو میگم، ژان...! تو دوسش داری.
با دیدن اینکه تاعو کوتاه نیومده و باز هم حرفش رو تکرار کرده عصبی شد و غرید
_چه چرت و پرتی داری از خودت میبافی؟؟!!
تاعو ابروهاش رو بالا داد و به دیوار تکیه زد
×چرت نمیبافم! از رفتارت تابلوئه...فقط هم امروز نبود، اینبار فقط مطمئنتر شدم همین
حس میکرد بیشتر از این نمیتونه حرفهاش رو تحمل کنه!
خودش هم نمیدونست که تاعو داره درست میگه یا داره چرت محض میگه...و این عصبیترش میکرد.بنابراین فقط برای ساکت کردنش جلو رفت؛ خواست داد بزنه اما با یادآوری اینکه درست کنار اتاق ژان ایستادن، همون لحظه تن صداش رو پایین آورد و با حرص یقهاش رو گرفت
_تمومش کن فقط...!
تاعو توی همون حالتی که یقهاش اسیر دستهای ییبو بود جواب داد
×ببین، حتی انکارش هم نمیکنی!
ییبو دستش رو بیشتر به یقه تاعو فشرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و بعد یقهاش رو با غیظ ول کرد
_خودت میفهمی داری چی میگی؟!!!
تاعو سریع آمادهی جواب دادن شد...
اون هیچوقت اگه از چیزی مطمئن نمیشد، انقدر روی موضوع پافشاری نمیکرد و اصرار نداشت تا حرف خودش رو به کرسی بنشونه، اما اینبار لازم بود...فرق داشت!درسته ییبو هیچوقت اون رو رفیقش ندونسته بود، اما این که فرقی به حال تاعو نمیکرد.
یه بار هم که شده میخواست به ییبو کمک کنه؛ بارها به چشمش حال ییبو رو دیده بود، اینکه خودش رو گم کرده، اینکه نمیدونه با خودش چند چنده...
اما حالا که یکی مثل ژان پیدا شده بود تا شاید بتونه کمکش کنه، چرا ییبو رو به سمت راه نجاتش هل نمیداد؟ این کوچکترین کاری بود که میتونست در حق ییبو انجام بده... امیدوار بود بتونه...
×ییبو، انقدر به خودت تلقین کردی که هیچکس برات اهمیتی نداره و به همهچی بیحسی که حتی خودتم باورت شده پسر! یه بار امتحانش کن فقط...تو که همیشه ریسک میکنی، اینیکی ریسک رو هم برای خودت و زندگیت بکن. لطفا
نمیدونست چی باید در برابر حرفهای تاعو بگه...
دلش میخواست سرش داد بزنه و بگه حرفهای مسخرهاش رو تموم کنه، اما حتی از این مطمئن نبود که حرفای تاعو واقعا مسخرهان یا اینکه داره درست میگه...
STAI LEGGENDO
Wonderwall
Fanfiction𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: 𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 (𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩) 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐬𝐥𝐢𝐜𝐞 𝐨𝐟 𝐥𝐢𝐟𝐞, 𝐜𝐫𝐢𝐦𝐞 𝗪𝗿: 𝐚𝐫𝐢𝐞𝐬 اطلاعاتِ داستان👇 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -خلاصه: ژان بعد از یک سال کار کردن، تونسته اعتماد رئیس سختگ...