○:part 63

62 23 15
                                    

با صدای باز شدن قفل در توجهش جلب شد. توی این سه چهار روز، فقط دوبار درِ اینجا باز شده بود و اون هم فقط به وسیله افراد متفرقه بودن.

سرش رو از روی زانوهاش برداشت و با کنجکاوی کمرنگی به اون سمت چشم دوخت تا ببینه کی میخواد وارد بشه. در کمال تعجب میکائل بود! کسی که ژان دیگه انرژی‌ای برای منتظر موندن براش نداشت... انقدر توی این چندروز به اون در کهنه‌ی رنگ و رو رفته زل زده بود که خسته شده بود.

میکائل چند لحظه چهره‌ رنگ‌پریده ژان رو از زیر نظر گذروند... بدون حرفی، جلوتر رفت و کنارش روی زمین نشست.

ژان حرفی نزد... منتظر موند تا بلکه پسر کنارش تصمیم بگیره قفل زبونش رو بالاخره باز کنه.

•خوبی...؟

ژان کوتاه نگاهش کرد. میکائل از نگاهش ترسید. ژان‌گاش هیچوقت انقدر سرد نگاهش نکرده بود... به تلخی لبخند زد

•همون نگاهی که ازش میترسیدم.

ژان نفس عمیقی کشید و بالاخره لبهای خشک شده‌اش رو از هم باز کرد

+میدونی این چندروز صبح و شبم رو با چه فکرایی گذروندم...؟ میدونی حس میکنم مغزم داره کم کم خورده میشه.

آب دهنش رو به سختی قورت داد و با وجود گلوی دردمندش ادامه داد

+میدونی این چند روز چی به من گذشته؟!

میکائل با چشمهایی که جرعت نداشتن توی چشمهای ژان‌ نگاه کنن به زمین خیره شد و آروم جواب داد

•میدونم...

+میکائل؟ نه نه. مثل اینکه حتی اسمتم دروغه. میدونی حتی به این فکر کردم ممکنه دیوونه شده باشم و اون تو نبوده باشی! حاضر بودم یه دیوونه متوهم باشم اما اون آدم میکائل نبوده باشی... تو واقعا اینجا چیکار میکنی!

سرش رو که برای چندمین بار درد بدی رو شروع کرده بود بین دستهاش گرفت و چشمهاش رو روی هم فشار داد.

میکائل نگران نگاهش کرد و دستش رو روی شونه ژان گذاشت تا از سلامتش مطمئن شه اما به ثانیه نکشید که دستش پس زده شد!

نفسش رو با غم بیرون داد، چقدر ژان شکسته به نظر میرسید

•حق داری اما...

ژان دوباره با چشمهای خسته‌اش نگاهی بهش انداخت و وسط حرفش پرید

+اما چی؟ اگه قرار نیست توضیحی ازت بشنوم نمیخوام اینجا توی این وضعیت کنارم بشینی و تظاهر به دلسوزی کنی چون دیگه حتی نمیدونم باید کی یا چیو باور کنم و به چی شک کنم. من الان به بودن خودمم شک دارم! اگه بخوای توضیحی بدی هم...

سرفه‌‌‌ی بی موقعش مانع ادامه دادن حرفش شد. میکائل آروم جواب داد

•من..من نمیدونم از کجا شروع کنم. با اینکه هرلحظه ممکنه بیان و متوجهم بشن بازم دارم انقدر وقت تلف میکنم...

WonderwallWhere stories live. Discover now