تازه فهمیده بود اون بیرون چه خبره...
با شنیدن صدای مداوم شلیکها ناخواسته ترس بدی توی دلش به وجود اومده بود و نتونسته بود کنترلش کنه...همیشه از صداهای خیلی بلند استرس میگرفت.
خوشبختانه میکائل به اتاقش اومده بود و بعد از اون هم تاعو وارد شده بود و جریان رو براش توضیح داده بود...
با قطع شدن صداها، دستش رو از گوشهاش برداشت و بالاخره نفس حبسشدهاش رو آزاد کرد.
میکائل که تمام مدت با استرس جلوی پنجره ایستاده بود، اومد و کنارش روی تخت نشست و دستش رو روی شونهاش گذاشت
•ژانگا...خوبی؟
ژان لبخند محوی زد و به زور هم که شده جواب داد
+اوم، خوبم..فقط صداها یکم برام آزاردهنده بودن
میکائل که متوجه شده بود اون یکم، درواقع خیلی بیشتر از یکم برای ژان بود، دستش رو به کمر ژان کشید تا آرومش کنه؛ با این حال چیزی رو به روی خودش نیاورد و لبخند زد
•خوبه...
با رسیدن چیزی به ذهنش از جاش پرید و دستش رو توی جیبش کرد؛ بعد از چند ثانیه شکلات کاکائویی کوچیکی از داخلش درآورد و به سمت ژان گرفت
•دیدم که خیلی کم از این شکلاتها توی آشپزخونه مونده بود؛ قبل از اینکه تموم شن یکی رو برداشتم تا بعدا بهت بدم.
ژان با حرکت میکائل خندهای کرد و اون رو از دستش گرفت
+اوو..باید خوشمزه باشه...
و بعد، شروع کرد به باز کردن بستهبندی شکلات. توی همین حین تاعو با حرص به حرف اومد
×فقط من خار دارم دیگه، هعی..یکی رو هم نداریم برامون شکلات بیاره...بشکنه این دست که نمک نداره!
میکائل با خجالت لبهاش رو داخل دهنش فرستاد و به ژان نگاه کرد... هردو خندهی کوتاهی از لحن تاعو کردن و صداشون رو درنیاوردن؛ میدونستن که توی همچین مواقعی فقط سکوت جلوی تاعو کارساز هست!
×آره آره بخندین...بخندین
میکائل رو به تاعو کرد و آروم به حرف اومد
•گاگا..معذرت میخوام اما میخوا..-
تاعو سریع حرفش رو قطع کرد
×باشه باشه حالا! بساط معذرت میخوام راه ننداز فقط
میکائل لبهاش رو روی هم فشار داد و ساکت شد، تند تند سرش رو تکون داد تا به حرفش گوش کنه.
تاعو با یادآوری چیزی، دستپاچه بلند شد و ادامه داد
×میکائل! پاشو بریم همین الان هم احتمالا کلی کار ریختن سرمون!
میکائل با بیمیلی از جاش بلند شد، امیدوار بود ژان حداقل یکم حالش بهتر شده باشه. با نگرانی نگاهی بهش کرد
YOU ARE READING
Wonderwall
Fanfiction𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: 𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 (𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩) 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐬𝐥𝐢𝐜𝐞 𝐨𝐟 𝐥𝐢𝐟𝐞, 𝐜𝐫𝐢𝐦𝐞 𝗪𝗿: 𝐚𝐫𝐢𝐞𝐬 اطلاعاتِ داستان👇 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -خلاصه: ژان بعد از یک سال کار کردن، تونسته اعتماد رئیس سختگ...