$پدر سویون پارک مین سو
پ.ی:پدر یونگی(مین جونگ مو)
+سل..یونگی ؟
-دیر کردی
+تو اینجا چیکار میکنی
-اگر بشینی میگم
کتمو دراوردم و روی چوب لباسی گذاشتم
صندلیمو عقب کشیدم و نشستم و پامو روی پام انداختم
+خب
-بیا قرارداد ببندیم
+چی
-قرارداد ببندیم
+قرارداد ؟ قرارداد چی؟
-میخوام یه برنامه برام بسازی
+برنامه ی ؟
-یه برنامه برای تشخیص شراب اصل و تقلبی
+ما بازی میسازیم نه برنامه ابزاری
-پدرم خیلی میخواست که این کارو تو انجام بدی میگه بهت اعتماد داره
+به دایی سلام برسون و بگو که من واقعا متاسفم
گوشیم زنگ خورد
به اسم روی صفحه نگاه کردم پدر بود
+باید جواب بدم
گوشیو برداشتم وجواب دادم
+الو
$سلام سویون
+سلام بابا ..بابا میشه بعدا بهت زنگ بزنم الان جلسه دارم
$ یونگی پیشته ؟
+اره ..شما از کجا میدونید ..وایسا خبر دارید؟
$کارشو انجام بده
+اما بابا خودت میدونی که ما برنامه های اینطوری نمیسازیم
$هرچیزی شروعی داره
+اما بابا
$سویون
+اه ..باشه ..
$آفرین
+بابا بعدا بهت زنگ میزنم ..خدافظ
-خب
+یاا شما دست به یکی میکنید ؟
-نه فقط همه میدونن یه دنده ای
لبخند عصبی زدم
+فقط به خاطر بابام قبول میکنم
-مهم نیست به خاطر چی قبول کردی مهم اینه که قبول کردی
+تا تصمیمم عوض نشده ببند ..دقیق بگو چه طرحی میخوای
- ما قرار بود یه کلکسیون شراب وارد کنیم ولی یکی زودتر از ما واردش کرد دقیقا همون طرح خودمونو
+یعنی طرحتونو دزدیدن ..خب این چه ربطی به برنامه داره
-این داستان مال سال پیشه و ما الان داریم روی یه کلکسیون جدید کار میکنیم میخوایم یه نشونه مخفی براش بزاریم که فقط با برنامه قابل تشخیص باشه
+که در مواقع ضروری مثل یه دزدگیر عمل کنه
-دقیقا
+خب ..اطلاعات کامل بطری شرابو میخوام یه جلسه هم باید با تیمم بزارم
-به منشیم میگم برات بفرسته
بلند شد و متقابلا بلند شدم
-بعدا میبینمت
دستشو توی جیبش گذاشت و رفت
روی صندلیم نشستم
+امیدوارم باهم کنار بیاییم ..
دکمه تلفنو گرفتم
+منشی کیم اتاق جلسرو اماده کن و به تیم خبر بده
....
اتاق جلسه :
+خب این برنامه با بقیه برنامه ها فرق میکنه پس تمام توجهتون روی صحبت های من باشه ...
+ما یک نشونه توی بطری های شراب کار میزاریم
اگر زمانی کسی اونا رو بدزده و به اسم خودش ثبت کنه اون نشونه رو میتونیم با برنامه ردیابی کنیم که یه جورایی مهر mr روی اون شراب ها میشه ..
۱ ساعت بعد
+کسی سوالی نداره
سکوت، پس یعنی همه متوجه شدن
+برای امروز کافیه ،خسته نباشید
از اتاق جلسه اومدم بیرون
توی دفترم رفتم و لبتاپو روشن کردم
در زدن
+بیا تو
=رئیس نمیرید برای ناهار ؟
+غذا سفارش میدم شما برید
=چشم ،رئیس آقای مین فایلارو فرستادن براتون ارسالش کردم
+الان دیدمشون ممنون
تعظیم کرد و رفت بیرون
به فایلا نگاه انداختم
گوشیمو برداشتم و شماره یونگی رو گرفتم
-الو
+الو یونگی
-دلتنگم شدی ؟
+نمک نریز گوش بده ..من اینا رو چک کردم ..بهترین جا برای کار گذاشتن شون در بطریه
-خانم دانشمند به این فکر کردی ممکنه درو عوض کنن؟
+اره فکر کردم ..برای همین در یه رد گم کنیه و ما نشونه اصلی رو زیر بطری میزاریم
- بدم نیست، مغزت خوب کار میکنه
لبخند پیروز مندانه ای زدم
+طراحی که تموم شد خبرت میکنم
-باشه
قطع کردم
بعد از اینکه غذا سفارش دادم
شروع کردم به اماده کردن طرح اولیه
شب ...
با خستگی رمز و زدم و رفتم داخل
+من اومدم
£دیر کردی
+داشتم طرح اولیه یه کاری رو انجام میدادم
£مال یونگی رو ؟
+تو از کجا میدونی
£جونگ کوک بهم گفت
+اها ..میگم خبریه ؟
£چه خبری؟
+هیچی
£تا لباساتو عوض کنی برات غذا میکشم
+نمیخوام گشنه نیستم میرم بخوابم
£باشه ..سویون من دارم میرم بیرون
+الان ؟ دیر نیست ؟
£میخوام برم کلاب
+تنها؟
£نه با یکی از هم دانشگاهی هام
+اها ..باشه
از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم
خودمو انداختم رو تخت و بدون اینکه لباسامو عوض کنم خوابم برد ...
....
امروز باید برای ناهار به خونه دایی یعنی پدر یونگی برم
دستی روی کتم کشیدم و زنگ و زدم
(خ:خدمتکار )
خ:خوش اومدید خانم
+سلام اجوما
خ:جناب مین توی دفترشون منتظرتونن
+ممنون
از پله های عمارت بزرگ مین بالا رفتم و روبه روی در چوبی که از چوب درخت گردوی پرشین درست شده بود ایستادم
در زدم و بعد گرفتن اجازه داخل رفتم
پ.ی:سویون خوش اومدی
+سلام دایی ..یونگی !از وقتی برگشتی خیلی داریم همو میبینیم
-متاسفانه
پدرش پشت سری بهش زد که خندم گرفت
-پدر!
پ.ی:با دختر عمت درست صحبت کن
پوزخندی توی صورتش زدم و بعد زدن ضربه ای به ساق پاش ازش گذشتم
-ت..تو.
+دایی جان این برای شماست
جعبه کادویی که گرفته بودم رو گذاشتم روی میزش
پ.ی:برای من ؟ سویون لازم نبود
در جعبرو باز کرد و تیشرتی که براش آورده بودم رو بیرون آورد
روش طرح ملوان زبل بود
پ.ی:ملوان ..زبل
(پدر یونگی برادر مادرمه، مردی با اخلاقیات کاملا متفاوت با یونگیه اون خیلی سرزنده شوخ طبع و باحاله برخلاف یونگیه یوبس و عنق ..همچنین اون طرفدار پرو پاقرص ملوان زبله)
دکمه های کتمو باز کردم و تیشرتمو به نمایش گذاشتم تیشرت ستم با دایی
+سوپرایزز
پ.ی:واوو این فوقالعاده استت ..تو همیشه میدونی چطور منو خوشحال کنی سویون
+خوشحال کردن شما یعنی خوشحال کردن خودم
رفتم سمتش و بغلش کردم
به یونگی نگاه کردم و زبونمو براش دراوردم
-واقعا ..خنده داره ..
پ.ی:یونگی چیزی گفتی؟
-بهتر نیست بریم ناهار بخوریم؟
+منم گشنمه
پ.ی:گفتم اجوما بهترین استیک و برات بپزه
+واقعا؟؟ پس زودتر بریم
..
پشت میز نشستیم و مشغول شدیم
یونگی روبه روم نشسته بود ..که این عالیه
نگاه کردن به صورت کفریش اشتهامو باز میکنه
پ.ی:خب کار چطور پیش میره؟
+داریم روش کار میکنیم ..نگران نباشید بهترین نتیجه رو بهتون تحویل میدیم
پ.ی:اصلا نگران نیستم بهت اعتماد دارم
تعظیم کوتاهی برای تشکر کردم
-پدر فردا جلسرو کجا برگذار میکنید ؟ اه راستی درمورد خلاصه نویسی ها هم باید بگم که ..
حرفش با حرف دایی قطع شد
پ.ی:پروردگار بزرگ ..هرچقدر میگذره بیشتر متوجه احمق بودن پسرم میشم ،لطفا اون رو مورد عنایت خود قرار بده ..آخه الان باید درمورد شرکت حرف بزنی؟ بقیه روزو ازت گرفتن؟ بیا یه عکس از منو سویون بگیر
خنده ریزی کردم
گوشیو گرفت و ژست گرفتیم
عکس گرفت و با بی حسی گوشیو برگردوند
+دایی عکسا رو برام بفرستیدا
پ.ی:فرستادم
لبخند زدم و به خوردن ادامه دادم
....
از دایی خداحافظی کردم
یونگی رو مجبور کرد بدرقم کنه
امروز خیلی خوب بود یونگی فشاری بهترین چیزیه که تو زندگیم میتونم ببینم
-برو زودتر کار دارم
+اوهو میخوای به دایی جان بگم چطور ازم خداحافظی کردی؟
-سویون نظرت چیه فقط بری حوصله ندارم
+باشه درک میکنم ..منم تو روز اینقدر ضربه روحی میخوردم بی حس میشدم
خندیدم و سوار ماشینم شدم
دوتا بوق کوتاه زدم و حرکت کردم
امروز بهترین روز این ماه بود
YOU ARE READING
peace within you
Fanfiction17.sept.2022 آرامشی که مدت ها گم کرده بودم رو پیدا کردم جایی که ،هیچکس فکر نمیکرد باشه ؛ درست در وجود تو .. writer:Rose