+مریض شده ؟ باشه یه سر میزنم
£مرسی اونی
+کاری نداری مینا تو پارکینگم
£نه اونی مراقب خودت باش
+توهم
قطع کردم
+سوپ بخرم ؟ اوکی بریم سوپ بخریم
ماشین و روشن کردم و راه افتادم
....
از جایی که نزدیک خونه یونگی بود سوپ خریدم و چنتا داروی سرماخوردگی خریدم
ماشینمو جلوی خونش پارک کردم و پیاده شدم
از حیاط گذشتم و در زدم
چندبار در زدم اما خبری نبود
کم کم داشتم نگران میشدم که درو باز کرد
+فکر کردم مردی
-تو (عطسه)اینجا چیکار میکنی
+بچه ها زنم زدن گفتن ممکنه بمیری منم فرشته نجاتت شدم و اومدم نزارم بمیری
داخل رفتم
درو بست و خودشو بهم رسوند
-من حالم خوبه (سرفه شدید )
+بله میبینم
دستمو روی پیشونیش گذاشتم
+داری تو تب میسوزی یونگی
بازوشو گرفتم و سمت اتاق کشیدمش
+تو میخوابی منم برات سوپ و دارو میارم
-سویون من از پس خودم برمیام
روی تخت نشوندمش
+فکر کن دارم جبران اون شب و میکنم باشه ؟ حالا هم بخواب
با عجله از اتاق بیرون اومدم
درجه تبش واقعا نگرانم کرده بود
کاسه ی بزرگی رو پر از آب کردم و با یه حوله و دارو هایی که خریده بودم به اتاقش برگشتم
+بیا اول این داروی تب بر رو بخور برای احتیاط تو راه چنتا دارو خریدم
دهنشو باز کرد ، قرص و توی دهنش گذاشتم و لیوان آب رو بهش دادم
+آفرین پسر خوب
خنده بی جونی کرد
داشتن روحیه خوب توی مریضی از صدتا دارو بهتره
حوله رو خیس کردم و روی پیشونیش گذاشتم
+این یکم بمونه ، میرم سوپ بیارم
ویو یونگی ...
انگار مادری که بچش مریضی سختی گرفته با نگرانی میرفت و با دارو یا حوله ی جدید برمیگشت
اینابر با ظرف بزرگ سوپ برگشت
این دختر واقعا منو متعجب میکنه
هرچقدر میگذره دلم بیشتر میخواد بیشتر باهاش وقت بگذرونم تا شگفتی های پنهانشو کشف کنم
با صداش رشته ی افکارم پاره شد
+دهنتو باز کن
قاشق پر از سوپ رو جلوی دهنم گرفتم بود
-اشتها ندارم
+بخور دیگه
-واقعا اشتها ندارم
+اهه ..باشه ..یونگی میگم دندونتو روکش کردی
دهنمو باز کردم تا بهش نشون بدم روکشی توی دهنم نیست که همون موقع قاشق رو توی دهنم برد
متعجب سوپ رو که یکدفعه وارد دهنم شده بود رو قورت دادم
+آفرین
-هی تو ..تو منو گول زدی
+دقیقا
-فکر کردی اذیت کردن مین یونگی چه عاقبتی داره ؟
سرشو جلوتر آورد و گفت
+مثلا چه عاقبتی
سرمو جلو بردم و لبامو به لباش نزدیک کردم و در کمترین فاصله متوقف شدم
-دوست داری بهت نشون بدم ؟
+یاا ..من ..من میرم حوله رو عوض کنم اینم خودت بخور
خندیدم و با بیحالی به تاج تخت تکیه دادم
.......
ویو سویون :
چند ساعت بعد ..
از دست شوی بیرون اومدم دستامو خشک میکردم که دیدم خوابش برده
پتویی که از روش کنار رفته بودو بالاتر کشیدم و حوله ی روی پیشونیش رو عوض کردم
صندلی کنار تخت گذاشتم و روش نشستم
ساعت و نگاه کردم
از نیمه شب گذشته بود
مثل هرشب بعد خوردن قرص خوابیدم ..
صبح....
با حس گرفتگی عضلاتم بیدار شدم
+ایشش چرا اینجا خوابیدم
یونگی سرجاش نبود و پتوش روی من بود
با نگرانی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم
صداهایی از توی آشپزخونه میومد
سمت صدا رفتم بله گربه ی گمشده رو پیدا کردم
-بیدار شدی
+چرا ازجات بلند شدی دیشب تب شدید داشتی
سمتش رفتم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم
+تب نداری ..اما ممکنه دوباره تب کنی باید استراحت کنی
-خانم پرفسور به این فکر کردی خودت ممکنه بیوفتی غش کنی وقتی هیچی از دیروز نخوردی ؟
+من حالم خیلیم خوبه
صدای قار و قار شکمم بلند شد
-بله صدرصد که خوبی ..بشین پشت میز
به میز نگاه کردم
میز پر از چیزای خوشمزه بود
+اینارو خودت درست کردی؟!
-کسی جز منو تو اینجا نبوده ..توهم که خواب بودی پس احتمالا من درست کردم
+چطوری اینقدر انرژی داری ..صبرکن چیزی نگو چون تو مین یونگی هستی
-that's right
یه کاسه برنج و یه کاسه خورشت جلوم گذاشت
یکم از برنج رو توی خورشت زدم و خوردم
+هوممم خیلی خوشمزستت..چطوری اینقدر دست پختت خوبه
-جناب مین گی جونگ
+اهاا دایی ..بایدم همینطور باشه دایی دست پختش معرکست..خیلی خوشمزست
-امروز برنامه ای داری؟
+از اونجایی که دیگه حالت خوبه باید برم خونه اماده شم برم شرکت پرژتون خیلی عقبه ..چطور؟
-هیچی همینطوری پرسیدم..بخور
سرتکون دادم و مشغول خوردن شدم ..
YOU ARE READING
peace within you
Fanfiction17.sept.2022 آرامشی که مدت ها گم کرده بودم رو پیدا کردم جایی که ،هیچکس فکر نمیکرد باشه ؛ درست در وجود تو .. writer:Rose