با بی حالی توی دست شویی رفتم یونگی زودتر رفته بود
روی توالت نشستم و کمی چرت زدم
بلند شدم بعد شستن دستام آبی به صورتمزدم
توی آینه خودمو نگاه کردم
با دیدن جوش قرمز روی صورتم و تب خال روی لبم خواب از سرم پرید
+مگه امروز چندمه
از دست شویی دوییدم بیرون و دنبال گوشیم گشتم
پیداش کردم و سریع تاریخو چک کردم
+فاککک ..تف تو زندگیی ..چرا اخه من باید زن میشدم ...پد از کدوم گوری بیارم حالا ،ایششش ..پس دل دردم به خاطر اونهه
به جوش زشت و تبخال ضایع نگاه کردم
+اصن همه چیز خیلی عالیه
دوش گرفتم ..باید قبل از اینکه پریود بشم یه حموم درست حسابی میرفتم
هودی و دامن بلندم که تا بالا مچم بود رو پوشیدم
کتونی هامو پا کردم
سعی کردم با آرایش جوش رو بپوشونم اما تاثیر چندانی نداشت پس تصمیم گرفتم ماسک بزنم
از اتاق اومدم بیرون و سمت آسانسور رفتم
صدای اشنایی شنیدم
-سویون
نه نه فاک نباید اینطوری ببینتم
هندزفری هامو توی گوشم گذاشتم و وانمود کردم نمیشنونم و سرعتمو تند کردم
-هی سویون
با قدمای بلند سمت آسانسور رفتم و بعد سوار شدن کلید بسته شدن در هارو تند تند فشار دادم
داشت بسته میشد که پاش رو بینشون قرار داد
-اهه..بهت رسیدم
+ا..اوه یونگی ..سلام
-کلی صدات کردم
+هندزفری توی گوشم بود
-آها.. دلت خوبه ؟چرا ماسک زدی ؟ احساس سرما خوردگی داری؟
+اره دلم خوبه ،نه هوا خیلی کثیف شده برای همین
-اینجا که هوا خوبه ..
آسانسور توی لابی وایساد و من پیاده شدم
-سالن غذا خوری اینجا نیست
+ام ..میدونم میخوام برم بیرون یه چیزی بخرم
-باهات میام
+نه نه نه ..خودم میرم میخرم تنها میخوام برم
-خب با ماشین میبرمت
یونگی تروخدا ادامه نده عاقبت خوبی نداره ..من الان سگ اخلاقم
+گفتم که یونگی خودم میرم میخرم (لحن تند)
-ب..باشه
از هتل بیرون رفتم
+اوف من یه احمقم ..حتما ناراحت شده
گوشیم زنگ خورد مینا بود
+الو
£سویون کجایی؟
+دارم میرم داروخونه
£داروخونه؟ چرا ؟ سویون نکنه ..بارداری؟
+یااا نخیر نیستمم
£چته چرا اینقد سگ شدی ...اها سگ شدی فهمیدم چته هاپو کوچولو درد داری ؟
+یکم ..یه جوش زدم اندازه کلت
£آخی آبجی کوچولوی من ..
+ساکت میدونی که من بزرگترم
£باشه بابا ..میگفتی میرفتم برات بگیرم الان درد داری
+نه خودم بگیرم بهتره
£باشه ..کیسه اب گرممو اوردم میزارم تو اتاقت
+باشه مرسی
£خدافظ
گوشیو قطع کردم
اه کلافه شدم
از دید یونگی = رفتار سویون عجیب بود
پیش مینا رفتم و بهش گفتم چیشده
بهش زنگ زد
وقتی ازش پرسید بارداری شک بهم وارد شد .. ما یک ساله باهم نخوابیدیم نکنه با کس دیگه ای ..یونگی این فکرای مزخرف چیه
هرچقد میگذشت مکالمشون عجیب تر میشد و منم کنجکاو تر
گوشیو که قطع کرد سریع پرسیدم
-سویون چشه چرا درد داره
£ناسلامتی دوست پسرشی چطور خبر نداری
-منظورت چیه ..از چی خبر ندارم
£خجالت اوره ..عادت ماهانه
تازه فهمیدم منظورش چیه
پس برای همین اینطوری عجیب رفتار میکرد
نفسی کشیدم
-کجاست ؟
£رفته داروخونه یکم دیگه برمیگرده
فک نکنم به صبحونه برسه پس براش سینی اماده کردم و توی اتاقش بردم
روی میز گذاشتمش
برگه و خودکاری که روی میز بود رو برداشتم و چیزی نوشتم
پیش غذا ها گذاشتم و رفتم
از دید سویون =
بالاخره به هتل رسیدم
با خستگی درو باز کردم و رفتم داخل اتاق
غذاهای روی میز توجهمو جلب کرد
کاغذ رو برداشتم و خوندمش
(-این هفته خوب غذا بخور ،برات قرص مسکن گذاشتم اگر خیلی درد داشتی بخور بیبی کوچولو )
+ی..یونگی از کجا فهمیده ..واقعا خجالت اورههه ...ولی چقدر با فکره ..
لبخندی زدم و برای گذاشتن پد رفتم
...
اول قرص مسکن خوردم و بعد غذا هارو
کمی استراحت کردم و چمدونمو بستم
وقتشه برگردیم خونه
توی لابی رفتم
منیجر کارای تسویه رو انجام داد
بقیه هم با چمدوناشون اومدن
یونگی سمتم اومد
-خوبی؟
+اوهوم ..ممنون ..صبح تند صحبت کردم ..معذرت میخوام
-مهم نیست من احمق بودم که نفهمیدم
بغلش کردم
ون جلوی در منتظرمون بود
نشستیم و راننده درو بست
راه افتادیم ..
با احساس کمر درد و دل درد به خودم پیچیدم
-بیا این قرصو بخور
+ممنون
با احساس گرما پشت کمرم کمی جلو رفتم و برگشتم نگاه کردم
یونگی کیسه آبگرم پشتم گذاشته بود
لبخندی زدم و بهش تکیه دادم
دستشو روی کمرم کشید و با ضربه های اروم سعی میکرد آرومم کنه
جونگ کوک و مینا خوابشون برده بود و سرشون بهم تکیه داده بودن
*این دوتا کاپل و نگاه کن
٪ماهم باید برای خودمون یه فکری کنیم
*هی هیونگ، هیی
خندیدم و سرمو روی شونه یونگی گذاشتم
کمی چرت زدم
دو سه ساعت گذشت که رسیدیم به عمارت
پیاده شدیم و رفتیم داخل
میخواستم برگردم خونه ی خودم ولی یونگی نزاشت و قرار شد بعد کشیدن بخیه ها برگردم ..
۲ هفته بعد .....
از ماشین پیاده شدیم
یونگی کیفمو از داخل ماشین برداشت و وارد بیمارستان شدیم
وقتشه بخیه هارو بکشم
بعد کمی انتظار داخل اتاق رفتیم
]سویون شی ممکنه درد داشته باشه
+خیلی درد داره ؟ نمیشه بی حسی بزنید ؟
]بی حسی استفاده نمیکنیم
+دکتر نمیشه ولش کنیم خودشون کنده بشن ؟
جفتشون خندیدن
]خب میخوام شروع کنم
-دست منو بگیر هرچقدر دردت اومد فشارش بده
+باشه
دستشو گرفتم و دکتر شروع کرد ..
-دستم ..دستم له شد
+ببخشید ..ولی درد دارهه
]خب اینم از آخری
نفس عمیقی کشیدم و اشکای روی صورتمو پاک کردم
-ممنون دکتر
]بفرماید این آبنبات و بگیرید
+آبنبات خروسی عاشقشم ممنون دکتر
دکتر خدافظی کرد و رفت
-چند سالته ؟ بعید میدونم ۲۶ سالت باشه (با خنده)
+خب دوس دارم
-باشه پاشو بریم
از بیمارستان بیرون اومدیم
+یونگی حق با تو بود اصلا درد نداشت
یک دفعه وایساد
-درد نداشت ؟ درد نداشت که یه لیتر اشک ریختی ..دستمو داشتی میشکوندی
+خب ..خب اون برای این بود که درد نگیره
-دستم هنوز درد میکنه
دستشو گرفتم بوسش کردم
+الان دیگه خوب میشه
سمت ماشین رفتم
-هی هی سویون لبمم درد میکنه ..سویوناا
......
روبه روی آپارتمانم وایساد
+خب دیگه وقتشه که برم
-نمیشه بیای خونه ی من زندگی کنی ؟
+نه
-پوف
لپاشو گرفتم و یکم کشیدم
+اوخی دلت برام تنگ میشه ؟
-چرا داری یه کاری میکنی همینجا تو ماشین کارتو بسازم ؟
دلم میخواست بیشتر اذیتش کنم که کارمو بسازه اما ماشین جای خوبی نیست مخصوصا وقتی این همه آدم در حال رفت و آمدن ..پس یه فکری به ذهنم رسید یه فکر شیطانی
+پرو نشو ..باید بری شرکت ؟
-نه برمیگردم خونه
+میخوای بیای بالا فیلم ببینیم ؟ منم کاری ندارم
-..باشه
ماشینو خاموش کرد و هردو پیاده شدیم
رمز درو زدم که توجهش جلب شد
-این ..همون روز نیست ؟ رامن؟
+اوهوم همونه
داخل رفتیم و درو بستم
-درست نشد خونتو ببینم ..سلیقه ی خوبی داری ..از اثرات با من گشتنه دیگه
تا حواسش پرت بود لوسیون و دراوردم و به گردن و ترقوه هام زدم
جلوی پنجره ایستاده بودو بیرون و نگاه میکرد
رفتم و پشتش ایستادم
برگشت و فاصلمون از هم خیلی کم شد..
...................
![](https://img.wattpad.com/cover/322093268-288-k343576.jpg)
YOU ARE READING
peace within you
Fanfiction17.sept.2022 آرامشی که مدت ها گم کرده بودم رو پیدا کردم جایی که ،هیچکس فکر نمیکرد باشه ؛ درست در وجود تو .. writer:Rose