-اما من اینطور فکر نمیکنم
خنده ای از روی ناباوری کردم
+دیشب حالم بد شد به بهونه ی سیب زمینی با جونگ کوک رفتیم بیمارستان ..دکتر گفت به خاطر قرص آرامبخشی که میخورم مسمومه و به خاطر همین حالم بد شده بود امروز رفتیم بیمارستان تا ام آر ای بگیریم بعدشم جونگ کوک گفت میخواد برای مینا کادو بخره رفتیم پاساژ
کادویی که براش خریده بودم رو بیرون آوردم
+اینو هم برای تو خریده بودم
دستشو گرفتم و کادو رو توی دستش گذاشتم
+هوا سرده ..برمیگردم خونه
داشتم میرفتم که دستمو گرفت و کشید
-چرا ..چرا بهم نگفتی مریض شدی ؟ چرا با جونگ کوک رفتی بیمارستان؟
+خیلی وقت نیست که داریم قرار میزاریم نمیخواستم همون روزای اول باری روی دوشت باشم برای همین با جونگ کوک رفتم
-بار؟سویون تو هیچ وقت باری روی دوش من نیستی ..خودت میدونی که چقدر برام مهمی
+اینطوری برات مهمم یونگی؟ با دوبار بیرون رفتن با کسی که مثل برادرمه داستان عروسی برامون میبافی ..
دستمو از دستش بیرون کشیدم
+میخوام برگردم خونه
به خونه برگشتم
ویو یونگی :
به رفتنش خیره شدم
واقعا من یه احمقم یه احمق تمام عیار
موهامو بهم ریختم و به کادوی توی دستم خیره شدم
روی شن ها نشستم و کادو رو باز کردم
ست نوشیدنی مشکی
کاش میتونستم الان لب های قرمز طعم شرابشو ببوسم و بهش بگم که چقدر سلیقه خوبی توی انتخاب کردن کادو داره
نمیتونم سویونم از دست بدم
نمیتونم
جعبه رو توی دستم گرفتم و مسمم به خونه برگشتم
.....
جلوی در اتاقش ایستاده بودم
درو باز کردم و رفتم داخل و سریع قفلش کردم
+ی..یونگی
برگشتم و باهاش چشم تو چشم شدم
لباس خواب مشکی پوشیده بود
با این لباس حتی روح های اتاقم ار◇◇ضا میشن
جلو رفتم و براید استایل بغلش کردم
آروم روی تخت خوابوندمش و روش خیمه زدم
+چیکار ..میکنی
-بیب ..میتونی اینو یه عذرخواهی از طرف یه احمق درنظر بگیری
نزاشتم حرفی بزنه و لبمو روی لباش گذاشتم
دستشو دور گردنم حلقه کرد
لبامو روی لبش حرکت دادم
نتونستم تحمل کنم و لبشو بین دندونهام گرفتم و مزه ی خون توی دهنم پخش شد
این بهترین شرابی بود که تو کل زندگیم خوردم
بین لبامون فاصله انداختم و سرمو توی گردنش بردم
بوسه ی کوتاه اما عمیقی روی گردنش به جا میگذاشتم
ویو سوم شخص:
انگشتاش بی اختیار روی رون سفیدش حرکت کرد و زیر لباس مشکی حریرش رفت
نگران ری اکشنی بود که سویون قراره به اولین لمس های بی پرواش بده اما اون در جواب لمس های شهوت انگیز یونگی پاهاش رو باز کرد و رضایتش رو نشون داد
همونطور که لباش روی گردنش بود خنده ای کرد و حرکت دستاش رو بیشتر کرد
انگشتشو دورانی روی پو**صی دختر حرکت داد
سویون اه و ناله های ریزی می کرد
در اتاق پشت سرهم زده شد و صدای تق تق باعث توقفشون شد
ویو سویون:
نفهمیدم چطوری یونگی رو از روی تخت پایین انداختم
بهم شک وارد شده بود
£اونی بیدار شو
باید یونگی رو یه جایی قایم میکردم
+برو زیر تخت ..زیر تختت (با صدای آروم )
دستمو روی باسن یونگی گذاشتم و هلش دادم تا بره زیر تخت
وقتی کاملا پنهان شد لباسمو مرتب کردم و درو باز کردم
+اوه مینا ..(خمیازه ی الکی کشیدم)این وقت شب چیشده
بدون اینکه نگاهم کنه کنارم زد و داخل رفت
فاک فکر نمیکردم بیاد داخل
خودشو روی تخت انداخت
£جونگ کوک و جیمین اوپا خیلی خر و پف میکنن نمیتونم بخوابم ..امشب اینجا میخوابم
+مینا این تخته یک نفرست چطور میخوای اینجا بخوابی ؟
£راست میگی ..میرم یه تشک بیارم رو زمین میخوابم
+نه نه نه ...من روی زمین میخوابم ..روی تخت بخواب
£باشه
پتورو روی خودش کشید و خوابید
در کمد رخت خوابی رو باز کردم و تشک و بالشتی بیرون آوردم
روی زمین پهن کردم و خوابیدم
یونگی دقیقا روبه روم بود ..اما با فاصله نسبتا زیاد
میتونستم درخشش دندون هاش رو که لبخندش فاششون کرده بود رو واضح ببینم
اون الان داره بهم میخنده؟
انگشت وسطمو به رخش کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم
به خاطر قرصی که دکتر جایگزین قرص قبلیم کرده بود چشمام کم کم داشت بسته میشد
یونگی میتونه بخوابه الان؟مطمعنن الان راست کر ...
صبح :
یونگی بدبخت تا صبح زیر تخت خوابید و بعد از اینکه تونست از اتاق بره بیرون تمام عضلات بدنش گرفته بود جوری که نمیتونست حتی تا فرودگاه هم رانندگی بکنه ..
بعد از صبحانه وسایلمون رو جمع کردیم و توی دوتا ماشین تقسیم شدیم
ماشین جیمین :من و جیمین و یونگی
ماشین یونگی:مینا ،هوسوک ،تهیونگ ،جونگ کوک
امیدوارم سالم به فرودگاه برسیم ...
....
مسیح بزرگ ممنونم ...توی راه حرفی زده نشد و فقط آهنگ بود که سکوت رو میشکست .ولی یه جورایی هم عجیب بود
حتی وقتی که قرار شد یونگی با ما بیاد جیمین هیچ مخالفتی نکرد یکم که نه خیلی عجیب بود از داداش پرحرف من
چمدون هارو تحویل دادیم و بعد چک کردن مدارک بلیط هامونو گرفتیم
سوار هواپیما شدیم و هرکدوم روی صندلی خودمون نشستیم
مدت زمان پرواز تقریبا ۱ ساعت میشد
با خوندن کتاب خودمو سرگرم کردم تا برسیم
.........
به خیابون های سئول نگاه میکردم
خب انگار آخر هفته تموم شد
طبق الگوی قبلی توی ماشین نشسته بودیم
به اوپا و یونگی نگاه میکردم
فکر کنم لازم باشه یکم تنهاشون بزارم
+اوپا منو برسون شرکت
♤شرکت؟ خسته ای فردا برو
+نه ..یه جلسه..با خارج از کشور دارم باید برم
♤یونگیو ...برسونم تورم میرسونم
+نه نه ..یعنی من الان باید برم
♤یه هویی یادت افتاد مهمه؟
+خب..منشیم ایمیل داد
♤باشه
ویو یونگی :
سویون رو جلوی شرکتش پیاده کردیم
جیمین بدون حرفی دوباره مشغول رانندگی شد
این بچه تا کی میخوای فرار کنه
تا کی میخواد خودشو به ندونستن بزنه
حالا میفهمم لجبازی سویون به کی رفته
جلوی در خونم نگه داشت
-فعلا
♤فعلا
چه عجب یه حرفی زد ..اینم یه پیشرفته
از ماشین پیاده شدمو بعد برداشتن چمدونم داخل خونه رفتم
گوشیم زنگ خورد
(ماهی خال دار غول پیکر)
تماس و وصل کردم
-دلت برام تنگ شده ؟
+دارم از دوریت میمیرم زنگ زدم آمبولانس خبر کنی
-تاحالا بهت گفتم خیلی خاص که نه خیلی عجیبی؟ تو تنها کسی هستی که با دوست پسرش اینطوری حرف میزنه
+من تکم تک
-اون که درش شکی نیست
+اینارو ولش کن ..تو راه جیمین چیزی نگفت ؟
-فعلا
+چی
-گفت فعلا
+همین؟
-اره ..چیشده نکنه گندی زدی؟
+نه همینطوری پرسیدم ..بعدا بهت زنگ میزنم کار دارم
گفت و قطع کرد
-بعضی موقع ها به خودم شک میکنم كه چرا با این قرار میزارم ..
YOU ARE READING
peace within you
Fanfiction17.sept.2022 آرامشی که مدت ها گم کرده بودم رو پیدا کردم جایی که ،هیچکس فکر نمیکرد باشه ؛ درست در وجود تو .. writer:Rose