+اهه ..بابا ..اون ..اون ...
نفسم هر ثانیه تنگ تر شدو در آخر چیزی که دیدم سیاهی بود ..
.......۲ روز بعد
ویو یونگی :
۱ روز از بهوش اومدنم میگذره
خبری از سویون نداشتم
از هرکی میپرسیدم میگفت حالش خوبه و اجازه نمیدن ببینمش
اما دیگه کلافه شدم
-میله ی سرمو گرفتمو بلند شدم
#هیونگ کاری داری؟
-میرم سویون ببینم
*هیونگ ..اون..اون خوبه ..الان تایم ناهاره حتما داره غذا ..
-اگر حالش خوبه چراا نمیزارید ببینمش
#هیونگ راست میگیم اون حالش خوبه
-برید کنار ..بریددد کناررر
ویو سویون...
چشمامو باز کردم
دیدم تار بود
چندبار چشمامو باز و بسته کردم
به دور و ورم نگاه انداختم
این وسایل ..این دکور
اینجا بیمارستانه ؟!
٪سویون خوبی؟؟
ماسک اکسیژن رو از روی دهنم برداشت
+اوپ..اوپا
٪خوبی؟درد داری؟
+چرا بیمارستانیم
کم کم همه چیز یادم اومد
(+ی..یونگی ..یونگییی ..نخوابب چشماتو باز کن نخواب..هقق ..نباید بخوابی
+اهه ..بابا ..اون ..اون ...)
دستمو روی شکمم گذاشتم ..حسش میکنم مطمعنم اتفاقی براش نیوفتاده
٪حالش خوبه
+چ..چی
به شکمم اشاره کرد
+تو ..چطور ..چطور فهمیدی
٪من یهه دکترم سویون ..وقتی اومدیم دنبالت داشتی میوفتادی گرفتمت با همون لمس کوچیک پهلوت فهمیدم..اما الان همه میدونن
+چی
٪خب دکتر وقتی هممون نگران پشت در اتاقت وایساده بودیم اومد و بهمون گفت که بچه حالش خوبه
+بابام
٪خب پدرت شکه شد اما تو این دو روز چیزی به روی خودش نیاورده باید باهاش حرف بزنی
+چ..چند روز؟!
٪ ۲روزه بیهوشی
+یونگی ..یونگی حالش خوبه ؟؟!
٪حالش خوبه تیر توی بازوش خورده بود دیروز بهوش اومد توی بخشه
+باید برم ببینمش
٪نباید تکون بخوری مخصوصا با این وضع پات
به پام نگاه کردم ؛توی گچ بود
+مهم نیست باید برم ببینمش
٪سویون به فکر خودت نیست به فکر بچه باش ..به خاطر ضربه ها خیلی موقعیتش حساسه
+لطفا ..نگرانی خیلی بدتره هوسوک ،من بد باشم اونم بده ..فقط چند دقیقه..
آهی از روی کلافگی کشید و کمکم کرد
از اتاق بیرون اومدیم و سمت اتاقش رفتیم
٪به یونگی چیزی درباره بچه نگفتیم
+ممنون بهتره خودم بهش بگم
هرچقدر جلوتر میرفتیم صدای داد و بیداد از ته راه رو بلندتر میشد
٪از اتاق یونگیه؟!
نگران شدم و تند تر راه رفتم
٪هی هی آروم
به اتاق رسیدیم و بدون وقفه ای درو باز کردم
تهیونگ ،جونگ کوک ،مینا ،بابا و دایی همه جلوی یونگی وایساده بودن و گرفته بودنش
+یون..یونگی
-سویون
اشکهام روی صورتم جاری شدن و لنگ زنان سمتش رفتم و بغلش کردم
متقابلا بغلم کرد
-خیلی نگرانت بودم
+منم
ازش جدا شدم و دستشو روی صورتم کشید و اشکهامو پاک کرد
به دورم نگاه کردم
با پدر چشم تو چشم شدم
اینکه اون میدونست باردارم باعث میشد نتونم به چشم هاش نگاه کنم
#نونا حالت خوبه؟
+اوهوم
پ.ی:شما دوتا جون به لبمون کردید
€بیاید بریم بیرون احتمالا میخوان باهم حرف بزنن
میخواستم جلوی خروج بابا رو بگیرم که هوسوک دستشو روی شونم گذاشت و با چشم هاش گفت که مشکلی نیست و صبر کنم ..
از اتاق بیرون رفتن
-پات چیشده ؟چرا توی گچه ؟
+پام ..اها یکم پیچ خورد
-این الان یکمه؟
+تو خودتو نمیبینی؟
به دستش اشاره کردم
دست سالمشو روی کمرم گذاشت و فاصلمونو کم کرد
-نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ..
+من بیشتر
لبشو روی لبم گذاشت و بوسه ی آروم و رمانتیکی رو آغاز کرد
سرشو کمی عقب برد
-نظرت چیه همینجا از دلتنگی دربیایم
خندیدم و ازش فاصله گرفتم
دستشو گرفتم و سمت تخت کشیدمش
+بخواب
بدون معطلی خوابید
پشت بهش توی بغلش دراز کشیدم
+بیا فقط بخوابیم
-باشه میخوابیم اما یکم دیگه ..هوم؟
+نمیتونیم
-چرا نمیتونیم
دستشو روی شکمم گذاشتم
+بخوابیم
-چرا شکمت سفت شده ..سویون پهلوت سفت شده
برگشتم سمتش و دستمو روی صورتش کشیدم
-چرا اینقدر مشکوک نگام میکنی ..صبرکن ،نمیتونیم سکس کنیم و شکمت با اینکه سیکس پک نداری خیلی سفت شده
+حالت تهوع هم بهش اضافه کن
-تو ..
+من باردارم
-چی ..چطور ..تو قرص میخوردی
+من فقط یدونه از اون قرصا خوردم و روزی که حالم بد شد به خاطر همون یه دونه بود ..وقتی دکتر گفت حاملم دیگه نخوردمش
سیخ شد و روی تخت نشست .از حرکتش خندم گرفت
-تو ..حامله ای و این یعنی..من ..دارم بابا ..میشم ..فاکککک دارم بابا میشمم
+هیشش ارومم
-وایسا ..تو الان حالت خوبه ؟؟؟ چرا وقتی میدونستی حامله ای اومدی دنبال من ..مسیح ،من مجبورت کردم بپری و تا دکه بدویی
+هی هی آروم باش میبینی که جفتمون خوبیم
- حالا بزار مرخص شم ببین چه جتی بخرم
+جت ؟
-اره یادت رفته یه شوهر ریچ داری ؟ یه جت میخرم میبرمت دور دنیا رو سه نفره بگردیم
+اه ..لحظه شماری میکنم براش
در اتاق زده شد و چند ثانیه بعد پرستار داخل اومد
~وقت عوض کردن پانسمان
+خب دیگه منم میرم استراحت بکنم تا برای سفر دور دنیا جون داشته باشم
-مراقب دخترم باش
+اوهو از کجا معلوم دختر باشه؟
-مین یونگی میگه دختر باشه یعنی باید دختر باشه
+خواهیم دید
-شرت ببندیم ؟
+اره ...سر یه لامبورگینی؟
-سر یه لامبورگینی
پرستار با تعجب بهمون نگاه میکرد
+ببخشید..من دیگه واقعا میرم
پیشونیه یونگیو بوسید و رفت
-اتاق چند بودی؟
+۶۷
دست تکون داد و بیرون رفت
جلوی در روی صندلی ها جیمین رو دید که نشسته و به زمین خیره شده
+(وقت صحبت رسید )
+س..سلام
♤سویون ..سلام
+میخوای، حرف بزنیم؟
♤اوهوم
بلند شد و بازومو گرفت تا راحت تر راه برم
باهم به سمت پنجره های بزرگ راه رفتیم
روبه روشون ایستادیم بعد از کمی خیره شدن به منظره و سکوت تصمیم گرفتم حرفی بزنم
+خوبی؟
♤اره ،چرا بد باشم
+جیمین من میخوام یه چیزی بهت بگم
♤اگر میخوای بگی داری بچه دار میشی ..میدونم ..خیلی خوشحال شدم جدی میگم سویون
+پس چرا قیافت درهمه؟
♤از خودم ناراحتم ..من چندین سال به خاطر لجبازیم توی فرار بودم و نتونستم از تو و حالاهم این بچه محافظت کنم
+جیمین ..میشه داستان خودت و یونگی رو برام تعریف کنی ؟
♤اره دیگه وقتشه بدونی ..خب از اولش برات میگم ..یونگی به خاطر کاراش نمیتونست با کسی دوست بشه و ....
یکدفعه زدم زیر خنده
+وایسا وایسا..یونگی میرفته بار و اونجا انجامش میداده؟ وایی خدایا ..نخودی اینارو نشنیده بگیر بابات توی دوره ی تباهی بوده
♤بهت حق میدم که بخندی چون واقعا مسخرست
+خب بقیش؟؟
♤بعدش یک شب ..
+شت ..دارک تموم شد ..اما جیمین بنظرم واقعا لجبازی کردی ولی خب از یه طرفم بهت حق میدم..اون دختره ی عوضی چطور همچین کاری با برادرم کرد
♤کل داستان این بود
جیمین رو درآغوش گرفت و چند ضربه آروم به کمرش زد
+امیداورم دیگه دست از رفتن برداری
♤برای همین برگشتم
+خوشحالم ..راستی جیمین ..جونگ سو چیشد ؟؟
♤اون حرومزاده ..خب ..فرار کرده بود و ما ..
+اخخ
♤چیشد ؟!
+دلم..یکدفعه خیلی درد گرفت ..اخخخ
♤چیشد سویون ..س..سویون!
به پاهای دختر نگاه کرد که شلوار سفید بیمارستان یکدفعه لکه های قرمز گرفت و از پاهای دختر خون چکید
+ج..جیمین ..درد ..درد دارم ..
جیمین سویون رو براید استایل بغل کرد و سریع به سمت اتاق دختر برگشت
توی راه داد میزد و دکتر هارو صدا میکرد
هردو اشک میرختین و درد میکشیدن اما درد هرکدوم متفاوت بود
جیمین از ترس و سویون از عضله های منقبض شده ی شکمش
♤یکی کمک کنهه
یک پرستار متوجه اون ها شد و رفت تا دکتر رو خبر کنه
هوسوک ،تهیونگ ،جونگ کوک و ..
جلوی در اتاقش نشسته بودن که با دیدن جیمین و سویون با شک بلند شدن
♤هوسوکک کمک کن
٪چیشده
♤درد داره ..خونریزی ..داره
٪برو تو اتاق
€چی ..سویون
٪شما منتظر باشید ،ببینید دکتر هم اومد من میرم داخل ،نگران نباشید
سویون رو روی تخت خوابوند و با پاهای لرزون کنار رفت
دکتر:لطفا بیرون باشید
♤خواهرم ..خوب میشه نه؟بچش ..هوسوک بچش خوبه مگه نه؟
٪جیمین نگران نباش هرکاری لازم باشه میکنیم ..
به جیمین کمک کرد تا بیرون بره
€مراقبش باش
هوسوک لبخند زورکی زد و درو بست
سریع به سمت سویون رفت
٪وضعیتش ؟
~فشار خون داره افت میکنه
٪بچه ؟
~ضربان قلب ضعیفه
دکتر:بهش سرم وصل کن و داروی ..بزن
٪سویون صدامو میشنوی؟
+ا..اوپا
٪خوبه، سعی کن بیدار بمونی
+نز..نزار ..ب..بره ..یونگی..یونگی دوس..دوستش داره
٪هیچ اتفاقی براش نمیوفته ..نگران نباش
......
سلامم
ببخشید دیر آپ شددد
امیدوارم خوشتون بیاد
سال نو پیشاپیش مبارک✨️✨️
و اینکه فردا تولدمه میتونید برای کادو همه ی پارت های دو فیکشن رو حمایت کنید کامنت بزارید و ووت بدید 🌚💜
مراقب خودتون باشید

YOU ARE READING
peace within you
Fanfiction17.sept.2022 آرامشی که مدت ها گم کرده بودم رو پیدا کردم جایی که ،هیچکس فکر نمیکرد باشه ؛ درست در وجود تو .. writer:Rose