لباشو آروم روی لبام گذاشت
انگار بعد مدت طولانی تشنه گیم برطرف شده بود
بعد لمس کوتاهی ازم جدا شد
دستامو دور صورتش قالب کردم و لبامو به لبای نیمه بازش چسبوندم
بی قرار لبامو روی لب هاش تکون می دادم و اون هم همراهیم میکرد
سویون باید بدونی که این طعم و حس رو با یک دنیا هم عوض نمیکنم ..لطفا زودتر برگرد پیشم ..
توی بغلم افتاد و انگار بیهوش شده بود
این یعنی تبش پایین اومده و به خاطر شک غش کرده
-فردا همچیزو فراموش میکنی
حوله ای اوردم و تنش کردم
براید استایل بغلش کردم و از حموم خارج شدیم
٪تبش پایین تر اومده بهش دارو تزریق میکنم حالش خوب میشه
به صورت مچاله شدش که از درد مینالید نگاه کردم
قلبم تحمل اینطوری دیدنشو نداشت
نمیتونستم به نتیجه تصمیم مزخرفم نگاه کنم
-ام ..یه جلسه دارم ..یادم رفته بود زود برمیگردم
از خونه بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم و به جای نامعلومی رفتم ..
از دید هوسوک=
٪ساعت ۳ صبح جلسه؟زده به سرش؟
*فقط نمیتونه اینطوری ببینتش
٪به مینا خبر دادم یکم دیگه میرسه ..خوابه بریم بیرون
*قهوه میخوری ؟
٪دمنوش بهتر نیست ؟
*بله بله درسته آقای دکتر
خندید و رفت
فردا صبح ...
از دید سویون :
چشمامو مالیدم و باز کردم
+چقدر عرق کردم
نگاهم روی سرم رفت
+هنوز بهم وصله پس چرا این بخیه لعنتی میسوزه
میله ی سرمو گرفتم و سمت دست شویی رفتم
صورتمو آب زدم و شونه ای به موهام زدم
بیرون اومدم که مینا رو دیدم
سریع سمتم اومد و پهلوم و گرفت
+مینا .. تو کی اومدی
£سلام ،صبح زود اومدم ۳ اینا ..تو چرا پا میشی راه میری
+مامان و بابا چیزی نگفتن ؟
£خواب بودن براشون نامه گذاشتم داستان سرهم کردم
+نمیخواست اینقدر زود بیای دیشب هوسوک و تهیونگ ..و یونگی که بودن
£دیشبو یادته ؟خیلی هوشیار نبودی
+فهمیدم حالم بد بود ولی بعد مسکنا هوشیاریم کم شد اومدی نفهمیدم
همه چیزو یادمه حتی ..کاری که با یونگی کردم
بعد از اون دیگه فقط سیاهی بود ..
£بهتری الان؟
+خوبم یکم بخیه هام میسوزه
£تو واقعا احمقی سویون با این زخمت چرا فرار کردی
+باشه میدونم نباید فرار میکردم ولی نمیتونمم با یونگی توی یه خونه باشم من هنوز نبخشیدمش
£اخبارو دیدی ؟
+نه
£جانت کاسترو دستگیر شده
+چی واقعا؟کی ؟
£صبح خبرش اومد ،به جرم سو استفاده از مردا و زنا دستگیر شده
+سواستفاده؟
£اوهوم ..کارو کاسبیش اینطوری بوده که یه نفرو هدف قرار میداده و روبه نابودی میکشوندتش به طور ناشناس و کاری میکرده که ازش پول بخوان و در عوض پول باهاشون میخوابیده
+اه اه منحرف هرزه حالم بهم خورد
£درسته خودتم داری میگی منحرف هرزه ..نظرت درباره شانس دوباره برای یونگی چیه ؟
چیزی نگفتمو به روبهرو خیره شدم
دستشو روی دستم گذاشت
£بهش فکر کن مطمعنم یونگی درسشو گرفته
در اتاق رو زدن
£کیه
-صبح بخیر ،سوپ درست کردم
£اها بده به من بهش میدم ممنون
+مینا تو برو ..ام یعنی دانشگاهت دیر میشه
£وایی خوب شد یادم انداختی من میرم ،بعد کلاسم میام بهت سر میزنم
+باشه خدافظ
-خدافظ
£بابای
درو بست
کنارم روی تخت نشست
قاشقی رو پر کرد و با دست لرزون جلوی دهنم آوردش
پسش نزدم و خوردمش
بدون حرفی قاشق، قاشق سوپ رو بهم داد
تا اینکه تموم شد
سینی رو برداشت و بلند شد
+دیشب ..دیشبو ..یادمه
کمی مکث کرد و برگشت سمتم
+و دستگیر شدن جانت ..حتما بهت سخت گذشته
-اینطوری دیدن تو برام سخت تره
کنارتر رفتم و روی تخت جایی براش خالی کردم
سینی رو کنار گذاشت و کنارم دراز کشید
سرم رو روی سینش گذاشتم و شروع کرد به نوازش کردن موهام
-تتوی روی کمرت ..همون شبه ..درسته؟
+خب تتو کار اشتباهی اینو واسم زد
میتونستم لبخند زدنشو حس کنم
خنده ی محوی روی لبام شکل گرفت
-ببخشید که ..تنهات گذاشتم
اشک های روی صورتمو که نفهمیدم کی روی گونم ریختن رو پاک کردم
+ورزش کردی ؟عضله هات سفت تر شده
خندید بیشتر توی بغلش فشردم
از دید جونگ کوک =
سمت اتاق یونا رفتم ،آروم درو باز کردم گقتم شاید خواب باشه
#واده ..هل
یونگی و سویون توی بغل هم خوابیده بودن
لبخندی زدم و درو بستم
تاحالا اینقدر خر ذوق نشده بودم
#یس یس یس
با احساس پیروزی از پله ها پایین رفتم
*خوابه ؟
#اره اونم چه خوابی
*چیشده خیلی خوشحال میزنی
#یونگی هیونگ کجاست ؟
*نمیدونم آخرین بار برای سویون سوپ..سوپ برد ولی دیگه نیومد ..وایسا نکنه
#درسته درسته
*جدا اهه خیالم راحت شد جفتشون داغون بودن
#احتمالا الان دارن خواب شاه پریون میبینن
*باید به هوسوک هیونگ بگم
#مینا حتما خیلی خوشحال میشه میرم بهش زنگ بزنم
شب ..
از دید یونگی=
نفهمیدم کی خوابم برد
چشمامو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم
دستش دورم حلقه بود و مثل فرشته ها خوابیده بود
موهایی که روی صورتش بودن و پشت گوشش دادم
به نیم رخش خیره شدم
-دوباره از نو شروع میکنیم ..
تکونی خورد و بیدار شد
+بیدار ..شدی
خمیازه ای کشید که باعث شد لبخندی روی لبم بیاد
-اوهوم
+نفهمیدم کی خوابم برد
-درد نداری ؟
+نه خوبم
-میرم برات شام درست کنم
+منم میخوام بیام پایین اینجا حوصلم سر رفته
-مطمعنی؟
+اوهوم
-باشه پاشو
کمکم کرد و آبی به دست و صورتم بزنم و لباسامو عوض کنم
آروم از پله ها پایین رفتیم
تهیونگ ومینا و جونگ کوک نشسته بودن توی پذیرایی
اما چرا اینقدر عجیب نگاهمون میکنن
همشون با نیشای باز خیره بودن
+سلام
£سلام آبجی قشنگم
نشستم رو کاناپه و پتوی روی پام انداخت
+حالتون خوبه ؟
£#عالی هستیم
+(من که اینطور فکر نمیکنم.. )
*گردنت درد نمیکنه ؟
+ن..نه ،چرا
*اخه سینه یونگی هیونگ خیلی سفته
سه تایی زدن زیر خنده
اها فهمیدم چشونه...
٪سویون بیا این دمنوشو بخور
+شما سه تا واقعا خلید ..ممنون اوپا
£اه حالا میتونم یه نفس راحت بکشم ..یه بار دیگه ببینم جدا شدید جفتتونو خفه میکنم
خندیدم و از دمنوش خوردم
+مینا خبری از شرکت داری کلا فراموشش کرده بودم
£به منشی زنگ زدم گفتم که فعلا نمیتونی بری
+آخر هفته رو چی
£آخر هفته ؟
+جشن افتتاح بازی جدیده ..اونم خارج از شهر
£همون که روش کار میکردی؟
+اره ،از خارج مهمونا میان
-چیشده
+درمورد شرکت حرف میزنیم
-آخر هفته جشنه مگه نه ؟
+اره مشکلم همینه
-میتونیم بریم هوسوک هم میاد اگر حالت بد شد بهت رسیدگی میکنه
+خب ایده ی خوبیه ..شما مشکلی ندارید؟
٪*نه
+مرسی ..شما نبودید نمیدونستم باید چیکار میکردم
-ایدش با من بود
+درسته درسته
لپشو کشیدم
-الان قصدت چیه
+هیچی فقط این حالتت ..یعنی حسودی کردنت کیوته
-میخوام ببینم عکس العملت به حالتای دیگم چیه
£هی هی پاشین برین تو اتاق خوابتون اه اه
#سانسورر
زدیم زیر خنده
-غذا امادس سویون تو همینجا بشین میارم برات
+باشه
بقیه پشت میز نشستن و مشغول خوردن شدن
یونگی غذای خودش و منو آورد و روی کاناپه باهم غذا خوردیم
موقع خواب بخیه هام دوباره یکم درد گرفتن
اه دوست دارم زودتر خلاص شم ..
YOU ARE READING
peace within you
Fanfiction17.sept.2022 آرامشی که مدت ها گم کرده بودم رو پیدا کردم جایی که ،هیچکس فکر نمیکرد باشه ؛ درست در وجود تو .. writer:Rose