پشتش ایستادم و لیوان و کنارش گذاشتم که برگشت
ویو سویون:
با قرار گرفتن چیزی کنارم برگشتم و با یونگی روبه رو شدم
فاصلمون کمتر از یک سانتیمتر شد و قلبم اینقدر محکم به سینم میکوبید که مطمعن بودم حسش کرده
لیوانشو کنار گذاشت و سرشو کج کرد وآروم جلو اومد
ناخداگاه چشمامو بستم اما طولی نکشید که با صدای در دوباره بازشون کردم
مینا و جونگ کوک درحالی که وحشیانه داشتن همو قورت میدادن وارد خونه شدن
با تعجب و شوک بهشون خیره شده بودم
خداروشکر متوجه ما شدن و دست از کارشون کشیدن
دیگه نزدیک بود بالا بیارم
£ا..اونی
+مینا..
#س..سلام ..نونا
....
رو به روم نشسته بودن و سرشونو انداخته بودن پایین
+پس دوست گرامیتون جونگ کوکه
£اونی میخواستم بهت بگم
+چند وقته
#ی..یک ماه
+یک ماه؟؟
£ببخشید که بهت نگفتم
+اهه مینا اهه ..وایسا یونگی تو چرا اصلا تعجب نکردی؟
-میدونستم
+چیی
#من نگفته بودم واقعا
-نیازی به گفتن نداره ..اتاق منو جونگ کوک بهم چسبیده .از دست صداهاتون شبا خواب ندارم
با تصور صحنه های خاک بر سری نفس بلندی کشیدم
£اونی تو اینجا چیکار میکردی
+چی ..خب یونگی میخواست غذا درست کنه
#مطمعنین فقط غذا بوده ؟
با یاد آوری صحنه چند لحظه پیش موهای تنم سیخ شد و لپام قرمز شدن
+جونگ کوک الان اعصبانیم یه هو دیدی یه بلایی سرت اوردم
#باشه دیگه حرف نمیزنم
+باید برگردم خونه ..آرامش ذهنی میخوام
£ام اونی میشه ..من
+هرکاری میخوای بکن ..اونجور که شما وارد شدید نمیدونم این بچه چطوری اینقدر آروم نشسته
به جونگ کوک اشاره کردم
-میرسونمت
+با تاکسی میرم
-واقعا علاقه ای به شنیدن صدای اینا ندارم
+دلم میسوزه برات باشه بیا بریم
کیفمو برداشتم و از خونه اومدیم بیرون
در ماشین و برام باز کرد و سوار شدم
خودشم سوار شد و راه افتادیم
روبه روی خونه ماشین ایستاد
+ممنون
نمیتونستم پیاده شم
باید راجب چند لحظه پیش صحبت میکردیم ولی انگار هیچ کدوممون توان دهن باز کردن نداشتیم
بالاخره شجاعت حرف زدن و پیدا کردم و لب باز کردم که
-سویون+یونگی
+تو بگو
-هیچی میخواستم بگم خدافظ
+آها خدافظ
پیاده شدم
چرا نمیتونم چیزی بگم خدااا
+یونگی
-بله
+رامیون ..میخوری ؟
ماشین و خاموش کرد و پیاده شد
-اره
درو باز کردم و رفتیم داخل
داشتم درو میبستم که یه دفعه کشیده شدم و چسبیدم به دیوار پشت سرم
بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت
-الان برای رامیون دیره ..نظرت با یه چیز دیگه چیه؟
چشماشو بست و سرشو کج کرد
چشمامو بستم
با حس چیز های نرمی که به لبم برخوردند صورتم داغ شد
لباشو روی لبم حرکت داد و دستم دور گردنش حلقه شد
ازم جدا و به چشمام خیره شد
-خوش..خوشمزه بود ..خدافظ
گفت و رفت
هنوز توی شک بودم و به دیوار چسبیده بودم
+من..من..یونگی..
یه سیلی به خودن زدم و متوجه خواب نبودنم شدم
شروع کردم به جیغ زدن
+من چه غلطی کردممم
ویو یونگی :
آخه این چه حرف مسخره ای بود من زدم ..خوشمزه بود؟ الان شبیه یه استارکر بنظر میامم..
یاد صورت شک شدش افتادم ..چطوری میتونه اینقد کیوت باشه ..
ویو سویون :
لباسامو عوض کردم و رفتم داخل تخت
به صفحه ی خاموش گوشیم زل زده بودم
نمیدونم منتظر چی بودم ..شاید پیام از طرف یونگی ؟
+اهه بیخیال سویون
گوشیو گذاشتم روی میز کنار تخت که همون لحظه صدا داد
پریدم و گوشیو برداشتم
(خوابی؟)
+چیکار کنم ،چی بگم ..ایششش
(اره)
نه نه نه این چی بود من گفتم
وایی نه سین زدد
(روح سویون ،چرا گوشیه سویون دست توعه ؟)
خندم گرفت و بلند خندیدم
همسایه ها بشنون فکر میکنن جن زده شدم
(هوهو من یه روحم)
(ترسیدم )
(ککک، به سلامت رسیدی خونه ؟)
(اوهوم،فردا ..همو ببینیم ؟ )
(کجا؟)
(جایی رو دوست داری؟)
(هومم..بریم قصر )
(قصر؟)
(اوهوم)
(باشه فردا میبینمت )
(شب بخیر)
(خواب منو ببین )
خندیدم و گوشیو خاموش کردم
قصر ..میخوام یونگیو با لباس پادشاه ببینم ..
یه دونه از قرصامو خوردم و چشمامو بستم
حالا که خبری از جونگ سو نیست شاید بهتره دوباره به قرار گذاشتن فکر کنم ..
با همین فکرا خوابم برد
فردا ..
+اههه خسته شدم
مانیتور و بستم و دکمه مشنی رو فشار دادم
+خانم کیم پرونده تان پن (اسم یکی از بازی هاش)و برام بیار
صدای گوشیم اومد
یونگی بود
+الو
-جلوی شرکتم
+اها باشه الان میام
قطع کردم و کتمو برداشتم
=این پرونده ای که خواسته بودید
+بزار رو میزم من دارم میرم
=چشم خداحافظ
+خسته نباشید
از اتاق بیرون اومدم و سوار اسانسور شدم
از شرکت بیرون اومدم دنبال ماشینش گشتم که پیدا کردنش کار سختی نبود
درو باز کردم و سوار شدم
+سلام
-سلام
کمر بندمو بستم و وقتی برگشتم سمتش یه دسته گل دیدم
-بیا
+برای ..منه؟
-سر راه .پیداش کردم
خجالت کشیدنش خیلی کیوت بود
ازش گرفتمشو بوشون کردم
+خیلی قشنگه
متوجه یه کارت شدم
میخواستم برش دارم که
-نه نه..الان بازش نکن
+چرا ..الان که کنجکاو تر شدم
خنده شیطانی کردم و آروم دستمو سمت کارت بردم
-نه نکن
سعی کرد بگیرتش ولی دستمو بردم بالا
+بیا بگیرش
-خودت خواستی
کمر بندشو باز کرد و با یه حرکت خم شد روم
ضربان قلبم بالا رفت
نگاهم رفت سمت لباش و اونم متقابلا به لبم خیره شده
گلو پرت کردم تو بغلش
+بیا بگیرش
خنده ای از پیروزی زد و گذاشتش عقب
+ب..بریم
ماشین و روشن کرد و راه افتاد
....
بعد چند دقیقه رسیدیم و بعد پارک کردن پیاده شدیم
بلیط خریدیم و وارد قصر شدیم
+بیا بریم اونجا
به جایی که لباس عوض میکردن اشاره کردم
-بیا فقط قصر و ببینیم باشه؟
+یونگیا بیا بریم دیگه
آهی کشید و فهمیدم کوتاه اومده
بازوشو گرفتم و کشیدمش
لباسامونو انتخاب کردیم و عوض کردیم
خانمی که اونجا بود موهامو برام درست کرد و گله سری زد توی موهام
همون لحظه یونگی اومد بیرون
واقعا شبیه یه پادشاه شده بود ..البته یه پادشاه عصر ۲۰۲۲
صدامو کلفت کردم و گفتم
+عالیجناب وارد میشوند ادای احترام کنید
ویو یونگی :
از اتاق پرو اومدم بیرون
اون ..اون شبیه ملکه ها بود ..ملکه ی ..من
تقلید صداش به خندم انداخت اما جلوی خودمو گرفتم
سرفه کردم و گفتم -بریم
جلوتر راه افتادم و بیرون اومدم
ویو سویون:
گوشیمو دراوردم
+بیا عکس بگیریم
-نه
دستشو گرفتم و کشیدمش کنار خودم
+نگاه کن
گوشیمو بالاتر بردم و عکس گرفتم
+شبیه یه پادشاه خشن افتادی
-پس ازم بترس
+برای من بیشتر کیوتی
لپشو گرفتم و یکم کشیدم
بعد چند ثانیه تازه فهمیدم چیکار کردم
گلومو صاف کردم و به دور و برم نگاه کردم
+ب..بیا از من عکس بگیر
-گوشیتو بده
+با گوشی خودت بگیر
روبه روش ایستادم و ژست گرفتم
-گرفتم ..بریم
راه افتادیم و قدم زدیم
وقتی که مطمعن شدم حواسش نیست گوشیمو دراوردم و ازش عکس گرفتم
لبخند زدم و به عکس خیره شدم
-چیکار میکنی
+هیچی ..ببین چقد اینجا قشنگه ..
شب ..
بعد از اینکه شام خوردیم رسوندم خونه
-رسیدیم
+عه زود شد ..خوش گذشت
کمربندمو باز کردم و بهش خیره شدم
انگار هیچ وقت قرار نیست راحت از این ماشین پیاده شم
دسته گلمون برداشتم
خم شدم جلو و بوسه ی کوتاهی روی لبش گذاشتم
+خدافظ
سریعداز ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خونه
قلبم تند میزد
دستمو گذاشتم و روی سینم و نفسی که نفهمیدم کی حبس کردمو بیرون داد
به خونه ی ساکت نگاه کردم ..باز دوباره مینا خونه نیست ..
یاد کارت افتادم
+خب نبودش امشب بهم کمک میکنه
از روی گل برش داشتم و بازش کردم
(سویون ،میخوام این افتخارو بهت بدم که با من قرار بذاری،میای قرار بزاریم ؟)
+توی درخواست دادنم از خود راضیه
لبخندی روی لبم شکل گرفت..از وقتی دوباره یونگیو دیدم همش همینطوری میخندم ..کنارش احساس راحتی و امنیت میکنم ..دلیلی نمیبینم قبول نکنم
گوشیمو دراوردم و بهش پیام دادم
(اره)
سین زد ولی جوابی ازش نگرفتم
+چرا جواب نمیده ..یعنی نفهمیده منظورم چیه؟
زنگ در به صدا دراومد
+این کیه
از چشمی در نگاه کردم ..یونگی
سریع درو باز کردم
+یونگی اینجا ..
حرفمو با قرار دادن لباش روی لبام قطع کردم
دستمو دور گردنش حلقه کردم
با پاش درو بست و زیر پامو گرفت و بلندم کرد
پاهامو دورش حلقه کردم که نیوفتم
احساس خفگی کردم و بین لبامون فاصله انداختم
به چشماش خیره شدم
چشماش میخندیدن ..خنده هایی که از شدت کیوتیشون خنده رو لبم میآورد
از پله ها بالا رفت و در همین حین بوسه های کوچیکی روی لبم میزاشت
داخل اتاق رفت و خوابوندم روی تخت
روم خیمه زد و کامی از لبام گرفت
![](https://img.wattpad.com/cover/322093268-288-k343576.jpg)
YOU ARE READING
peace within you
Fanfiction17.sept.2022 آرامشی که مدت ها گم کرده بودم رو پیدا کردم جایی که ،هیچکس فکر نمیکرد باشه ؛ درست در وجود تو .. writer:Rose