♤مرسی که اینقدر قوی هستی خواهر کوچولو
بلند شدم و دستمو دورش حلقه کردم و بقلش کردم
+مرسی که برگشتی ..
ساعت ۴ صبح ...
(+نه نه ..برو ..دور شو ...به اون ..به اون آسیب نزن
+هرکاری میخوای با من بکن ..اونو ول کن
+نهه)
+نه ..
با شک از خواب پریدم
این اولین باره که با خوردن اون قرصای دوز بالا بازم کابوس میدیدم
بدنم از عرق خیس شده بود و قفسه سینم تند تند بالا و پایین می رفت
رویی لباس خوابمو پوشیدمو از اتاق بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم
دستم میلرزید انگار هنوز روحم توی اون خواب بود
لیوانی برداشتم و توش آب ریختم
لیوان رو که نزدیک لبهام اوردم از دستم ول شد و افتاد و هزار تکه شد
همونجا که وایساده بودم روی زانو هام نشستم و سرمو توی دستام گرفتم و با شدت گریه میکردم
سرم سوت میکشید و توانایی درک اطرافمو نداشتم
یک دفعه گرمای زیاد و آرامبخش دورم احساس کردم
درآغوشش بودم ..اون دوباره و دوباره برای نجاتم از درد و ترس رسید
دستشو نوازش وار روی سرم میکشید
-هیش ..آروم باش..
گرمای وجودش مثل یه مسکن وارد رگهام شد
آروم شدم و از اون درد یکدفعه ای فقط اثرات گریه روی گونم مونده
+اینجارو ..باید تمیز کنم ..
-لازم نیست فردا تمیزش میکنیم ..هوم ؟بیا بریم بخوابیم باشه ؟
از شونه هام گرفت و بلندم کرد و سمت اتاقا رفتیم
داشت سمت اتاقم میرفت که مانعش شدم
+نه اونجا ..اونجا نمیتونم بخوابم
-بریم اتاقی که من توش میخوابم ؟
+اما اگر بقیه ببینن
-همه مست و غرق در خوابن
+ب..باشه
همونجوری که دستمو گرفته بود وارد اتاق شدیم .
روی تخت نشوندمو و لیوان آبی بهم داد
آروم و با احتیاط خوردمش
لیوان رو بهش دادم و روی تخت دراز کشیدم
+خیلی عجیبه
-چی
+با خوردن اون قرصا کابوس دیدم کابوسی که سیاه تر از همیشه ظاهر شد
-شاید به خاطر خستگیه
+نمیدونم
کنارم دراز کشید و پتو رو روی جفتمون کشیدم
ناخداگاه دستمو دورش حلقه کردم و سرمو به قفسه سینش تکیه دادم
چشماش بسته بودو موهامو نوازش میکرد
-لازم نیست خودتو بزنی به خواب بیا آروم آروم کابوس ها و قرصا رو شکست بدیم
محکم تر بغلش کردم و سعی کردم صحنه های تاریک توی مغزم نادیده بگیرم .
صبح ....
قبل از اینکه کسی بیدار بشه به اتاقم برگشتم و دوش گرفتم
دستی روی شیشه بخار گرفته حمام کشیدم و به صورتم نگاه کردم
زیر چشمام رنگ سیاهی به خودش گرفته بود و مردمک سفید به رنگ قرمز دراومده بود
+من مواد میزنم ؟ چرا شبیه معتادیم که مواد بهش نرسیده
داشتم به وضوح نابود شدن خودمو میدیدم اما ..اما چرا
الان دیگه جونگ سویی هم درکار نیست پس چرا هنوز آشفته ام
با تقه ای که به درخورد از فکر بیرون اومدم
+بله
♤شامپانزه صبحانه حاضره
حوله دورمو سفت تر کردم و از حموم بیرون اومدم
جیمین هنوز توی اتاق بود
♤خوبی
+چرا بد باشم ؟
♤چشمات ..رنگ صورتت
+چیزی نیست فقط یکم هنوز خسته ام
♤به اجوما میگم برات دمنوش درست کنه
+باشه ممنون
♤راستی امروز برنامه ای داری ؟
+نه تعطیلم
♤خب پس بقیشو بعد صبحونه بهت میگم فقط اینکه با کسی برنامه نچین امروز ۳ پارک باید پیش هم باشن
+۳ پارک ؟
خنده ای کرد و از اتاق بیرون رفت
+جیمین و کارهای اسرار آمیزش برگشتن
لباسمو پوشیدم و موهامو خشک کردم
آرایش ملایمی کردم و برای صبحانه رفتم
+بدون من شروع کردید
*اوه نونا صبح بخیر
+صبح بخیر
#سوپ ؟
+اوهوم
کاسه ای رو پر کرد و جلوم گذاشت
+هوسوک اوپا و یونگی کجان ؟
£صبحانه نخوردن مستقیم رفتن سرکار
+ا..اها ..ولی امروز که آخر هفته است
♤هوسوک یه جراحی داشت
#یونگی هیونگ جلسه داره با یکی از رئیسای ایتالیا
سرتکون دادم و یکم از سوپ رو چشیدم
*خب ماهم باید بریم بلند شو جونگ کوکی
+چرا ؟کجا میخواین برید؟
#بوسان
+بوسان؟!
#میخوام برم به پدرو مادرم سر بزنم تهیونگم گفت میاد
+اهاا ..سلام منو به مادرت و عمو جئون برسون حتما به زودی بهشون سر میزنم
#بزودی سر میزنی
+چی
#هیچی ..میبینمتون
+این همیشه اینقدر مرموز بوده یا فقط امروز اینطور شده؟
تا دم در بدرقشون کردیم
ناراحتی توی صورت مینا موج میزد
ضربه آرومی به بازوش زدم و آروم در گوشش گفتم
+کلا دو روزه
سوار ماشین شدن و رفتن
درو بستم و برگشتیم توی آشپزخونه
+من ظرفا رو جمع میکنم
£اونی چیزی نخوردی
+اشتها ندارم
£چیزی شده؟
+نه..
£مطمعنی
+اوهوم مشکلی نیست نگران نباش ..
♤هی یادتون باشه برنامه امروزو، یک ساعت دیگه دم در میبینمتون
£اهه میرم تا وقت دارم بخوابم
خندیدم و ظرفا رو جمع کردم
در سطل آشغال و باز کردم و اشغال های اضافه توی بشقاب هارو ریختم توش .
یه پلاستیک کنار سطل بود
برش داشتم و بازش کردم
توش پر از شیشه خورد شده بود
یاد اتفاقات دم صبح افتادم
امروز اجوما مرخصیه..یعنی یونگی جمعشون کرده؟
کیسه رو گره زدم و پیش اشغال ها گذاشتمش
ظرفا رو توی ماشین ظرفشویی چیدم ...
۱ ساعت بعد ...
موهامو مرتب کردم و بالا سرم بستم
سردرد وحشتناکی داشتم
صداهای ریز و جیغ مانندی توی سرم اکو میشد
یکی از همون قرصای معروفو توی دهنم و گذاشتم به سختی قورتش دادم
+سویون ...نفس عمیق بکش ..دم و باز دم ..
نفس عمیقی کشیدم و وقتی احساس کردم بهترم از اتاق بیرون رفتم
مینا دم در ورودی خونه ایستاده بود
£چه عجبی اونی
+ببخشید ..گوشیمو پیدا نمیکردم
£بجنب اوپا سرمو برد از بس بوق زد
+بریم
از خونه خارج شدیمو سمت پورشه قرمز رنگ سقف باز جیمین رفتیم
♤بالاخره خانم ها پیداشون شد
+تو زود اومدی بیرون
♤حق با شماست بفرمایید سوار شید اگر کار دیگه ای ندارید
درو باز کردم و پشتی صندلیو جلو دادم
£اونی من عقب میشینم تو جلو بشین
+نه عقب بشینم راحت ترم
£مطمعنی؟
+اوهوم
♤سوار نمیشید؟
سوار شدم و میناهم بعد از من سوار شد
ماشین حرکت کرد و سمت مقصد نامعلومی رفتیم
چشمامو بستم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم
باد نوازش وار وارد لابه لای موهام میشد .
+کی میرسیم
همونطور که چشمام بسته بود گفتم
♤خیلی نمونده
£جدا اوپا هنوزم نمیخوای بگی کجا میریم ؟
♤دال جونگ
+چی
♤میریم پارک دال جونگ
+یاا دیوونه شدی؟؟
£اوپا ..اوپا اون پارک توی بوسانهه
♤آفرین داریم میریم بوسان
![](https://img.wattpad.com/cover/322093268-288-k343576.jpg)
YOU ARE READING
peace within you
Fanfiction17.sept.2022 آرامشی که مدت ها گم کرده بودم رو پیدا کردم جایی که ،هیچکس فکر نمیکرد باشه ؛ درست در وجود تو .. writer:Rose