+وایسا ببینم
حرفای جونگ کوک یادم اومد
(#بزودی سر میزنی
#هیچی ..میبینمتون)
+باورم نمیشه برنامه ریخته بودید؟؟
♤خب اونا میخواستن زودتر برن برای همین یکم مجبور شدیم تبدیلش کنیم به ماموریت مخفی
ماموریت مخفی ...انگار این کلمه شده جزوی از زندگیم
به گردنبند دور گردنم نگاه کردم
این اسم باعث شد زندگیم تغییر کنه ..
£هوسوک و یونگی اوپا چی؟
♤هوسوک هیونگ میاد و متاسفانه اون پرنده اوسکلم هست
£هیچ وقت نفهمیدم چرا تو و یونگی اوپا باهم بد شدید شما دوتا باهم توی ایتالیا زندگی میکردید تا اینکه ۴ سال پیش برگشتی کره و خیلی از دست یونگی اوپا عصبانی بودی و بعد ۱ ماه رفتی نیویورک
+منم خیلی کنجکاوم ببینم چیشده
،♤چیز مهمی نیست
+اما بنظرم مهمه که شما دوتا رفیق جدانشدنی ۴ ساله که به خون هم تشنه اید
♤ببینید رسیدیم اسکله
با حرفش متعجب به دور و اطراف نگاه کردم
+یاااا با کشتی میخوایم بریم؟؟؟؟
♤بله ..وتا وقتی به پارک دال جونگ نرسیدیم دیگه به سوالی جواب نمیدم
چند دقیقه بعد ..
وارد کشتی شدیمو ماشینو توی پارکینگ کشتی پارک کردیم و به قسمت اتاقها رفتیم
جیمین درو اتاقو برامون باز کردو نگهش داشت تا داخل بریم
♤سویون نمیری داخل؟
+میرم دست شویی و برمیگردم
♤باشه
دوباره طول راهرو رو طی کردم و به سمت تابلوی دست شویی ته راه رو رفتم
وارد قسمت خانم ها شدم
کیفم و روی میز گذاشتم و به سمت توالت حمله ور شدم
و محتویات معدمو بالا اوردم
اشک های روی صورتمو پاک کردم
با صدای بغض آلود گفتم
+تو چه مرگت شده پارک سویون
بلند شدم و سمت روشویی رفتم و دستمو پر آب کردم و به صورتم زدم
چند بار این کار و تکرار کردم
اجومایی وارد دست شویی شد
متعجب نگاهم میکرد
بهش توجهی نگردم و صورتمو خشک کردم
همون اجوما دستمو گرفت
این سری من متعجب نگاهش میکردم
ناشناس:دختر بیا اینو بخور ..داروی تهوع
+اه ممنونم اما نیازی بهش ندارم
ناشناس:حامله ای ؟ خیلی جوونی
+حامله نیستم
ناشناس:نیستی ؟ هنوز کشتی حرکتم نکردم چرا اینقدر حالت خرابه ؟
+خودمم نمیدونم پس ..با اجازه
دستمو از دستش بیرون کشیدم
ناشناس :وایسا ..بیا این پودرو بگیر بریز توی آبجوش حل کن بخور
+این چیه
ناشناس:روده ی یه ماهی
دوباره حالت تهوع گرفتم
ناشناس:خودم از دریای بوسان گرفتمش و درستش کردم
+خیلی ممنون اجوما اما نیازی ندارم
دستمو گرفت و پلاستیک رو توی دستم گذاشت
+ایگو شما جوونا خیلی لوسین بگیرش دختر جون نمیخوام بکشمت که ..ایگو ایگو
ناچار به گرفتنش شدم
+ممنون
از دست شویی بیرون اومدم
به اتاقمون برگشتم
........۴ ساعت بعد
کل راه فقط آهنگ گوش دادم و روی پروژه شرکت کار کردم
اما دیگه وقت رفتن بود
وسایلمو توی کیفم برگردوندم و از اتاق بیرون و به پارکینگ رفتیم
سوار ماشین شدیم و آروم آروم پشت ماشین ها حرکت کردیم و از کشتی کاملا خارج شدیم
به دریای بوسان نگاه کردم
الان که اینجام میفهمم چقدر دلتنگ این شهر و آب و هواش بودم
من توی دئگو دنیا اومدم اما در بوسان بزرگ شدم
و درحال حاضر توی سئول زندگی میکنم و مادر و پدرم توی ایتالیا
برای خودمم خیلی عجیبه که از دئگو چطور به اینجا رسیدیم
با صدای جیمین به خودم اومدم
♤رسیدیم
+چه زود
♤پیاده شید
از ماشین پیاده شدیم و به دور و اطراف نگاه کردم
۲ سال از آخرین سفرم به بوسان میگذره
پشت سر جیمین داخل پارک رفتیم
+خب قراره چیکار کنیم؟
یه پاکت از کیفش بیرون آورد و بهمون داد
بازش کردم چیزایی که داخلش بود رو بیرون آوردم
چنتا عکس پلورایدی از بچگیمون بود
+اینارو از کجا اوردی
♤پدر بهم قرضشون داد
£قراره با اینا چیکار کنیم؟
♤سوال خوبی بود میخوایم این عکسارو آپدیت کنیم
+چی
♤این عکسا همش داخل همین پارک گرفته شده و یه جورایی میخوایم همینا رو با سن بیشتر دوباره عکس بگیریم
£ااا چه باحال
♤شروع کنیم؟
+بیاین زودتر تمومش کنیم خیلی خستم
♤خب اول از زمین شنی شروع کنیم
بازو هامونو گرفت و با خوشحالی سمت زمین شن کشوندمون
......
به خاطر جیمین سردرد و حالت تهوع وحشتناکمو نادیده گرفته بودم..به مینا و جیمین نگاه کردم که با ذوق عکس هایی که گرفتیمو نگاه میکنن
نمیخوام لبخندشون به خاطر من از بین بره
£اونی بیا میخوایم آخرین عکسو بگیریم
+باشه اومدم
لبخند زدم و سمتشون رفتم
با دقت ژست عکس پلورایدی قدیمیمون رو کپی کردیم و با گفتن یک دو سه عکس گرفتیم
.....
آفتاب درحال غروب کردن بود
ماشین رو توی باغ خانواده جئون پارک کردیم و پیاده شدیم
پدر و مادر جونگ کوک برای استقبال جلوی در ایستاده بودن
مینا از بردن چمدونا فرار کرد و زودتر از ما داخل رفت
با جیمین ساک هارو برداشتیم و سمت خونه رفتیم
م.ج:بچه ها خوش اومدید
+امونیی دلم براتون تنگ شدهبود
♤سلام امانوی اجوشی خیلی وقت گذشته حالتون خوب بوده؟
پ.ج:جیمین مردی شدی برا خودت
♤شما هم خوشتیپ تر شدید ..اماونی صورتتون میدرخشه
م.ج:ایگو جیمینا دلم برات تنگ شده بود
پ.ج:بیاید داخل حتما خسته اید
رفتیم داخل
همگی توی سالن نشسته بودن
*یو واتساپ گایز
+تهیونگ باید بهت یه حقیقت تلخیو بگم ..اینجا لس آنجلس نیست بوسانه الان باید ساتوری صحبت کنی
*اوکی بیبی
+مسیح بزرگ خودت کمک کن
م.ج:جونگ کوک پاشو این ساک هارو از سویون بگیر ببر توی اتاق
جیمین و جونگ کوک ساک هارو بردن توی اتاق
تنها جای خالی پیش یونگی بود. نشستم کنارش
نگاه های ریزی بینمون رد و بدل میشد
-راحت..اومدید ؟
+اره شما چی ؟
-کل راهو خوابیدم
آروم خندیدم
م.ج:بچه ها بیاید شام حاضره
بلند شدیمو برای غذا رفتیم
........
اشتها نداشتم اما چند قاشق برای اینکه امانی ناراحت نشه خوردم
ولی بیشتر از همون چند قاشق نتونستم
بعد اینکه خوردن همه تموم شد ظرف ها رو جمع کردیم و توی ماشین ظرفشویی چیدیم
توی پذیرایی نشسته بودیم و امانی دسر به همراه چای برامون آورد
حالم هر لحظه بدتر میشد و بدنم عرق میکرد
باید برم بیمارستان دیگه نمیتونم تحمل کنم
اما نباید کسی بفهمه ..تنهایی هم نمیتونم برم
به کی بگم به کی ..
جیمین ؟ نه نه خیلی نگران میشه ..تهیونگ ؟ یکی باید از خودش مراقبت کنه
هوسوک ؟ نمیتونم هروقت مریض میشم اونو به زحمت بندازم
مینا؟یه توصیه اگر میخوای یه چیزیو همه بدونن به مینا بگو
اهه حالا چیکار کنم ..جونگ کوک یا یونگی ...جونگ کوک یا یونگی

YOU ARE READING
peace within you
Fanfiction17.sept.2022 آرامشی که مدت ها گم کرده بودم رو پیدا کردم جایی که ،هیچکس فکر نمیکرد باشه ؛ درست در وجود تو .. writer:Rose