نتونستم تا فردا صبر کنم!!!
رو تخت ولو شدمو چشمامو بستم مگی هم کنارم دراز کشید.
_اوه نه...!
_چیشد!!؟!
_لعنتی!من با خانم هالف (رییس پرورشگاه)ساعت 7:30 قرار ملاقات دارم!!!
زود بلند شدمو به ساعتم نگاه کردم، خیلی دیر نشده...
موهامو سریع شونه کردمو پشت سرم جمعش کردم بعدم یه پیراهن طوسی پوشیدم.
_اگه دیر برسی خیلی بد میشه!
_میدونم
_شاید دیگه اون بورسيه رو بهت ندن!
اینو اون بچه شروری که چند دقیقه پیش داشت بغلم گریه میکرد، گفت!
_این اتفاق نمیافته
به سمت در رفتم و قبل از اینکه چیزی بگه رفتم بیرون و در رو بستم
اگه واقعا اون بورسيه رو از دست بدم چی؟!اگه اونا منصرف شن چی؟!
به در بزرگ چوبی اتاق خانم هالف رسیدم، تصور قیافه ی عصبانیش و دستاش که از عصبانیت مشت شدن خیلی سخت نیست!آروم در زدم و وارد اتاق شدم:
_اوه سارا، عزیزم!
_اممم.... سلام خانم هالف، ببخشید که دیر کردم!
_عب نداره بیا بشین.
به صندلی کنار خودش اشاره کرد و لبخندی زدکه ازش بعید بود!
وقتی که چند قدم رفتم جلو تر یه آدم غریبه رو دیدم که اونطرف میز نشسته بود و انگار داشت تو چند تا برگه ی روبه روش دنبال چیزی میگشت، و وقتی منو دید بلند شد
_سلام خانم مکنزی، از دیدار با شما خرسندم
دستش رو دراز کرد تا دست بده،منم لبخند زدم و دست دادم ولی قیافه ی جدی اون مرد تغییری نکرد.هر سه نشستیم:
_خب سارا ايشون آقای تام وینسون هستن و از اون دانشگاهی که بورسيه تو رو قبول کرده اومدن تا یکسری چیزهارو برات توضیح بدن.
_ما نمونه کار هایی که برامون فرستادی رو دیدیم و بی تعارف بگم که هیئت مدیره کارهای تو رو راضی کننده دیدن و خوششون اومد. ما به تو یک اتاقم تو خوابگاه دانشگاه دادیم که فردا می بینیش.
_من...من واقعا نمیدونم چی بگم، واقعا ممنونم...
_در واقع اون پسر باعث این موقعیت برای شما شد!
_اون پسر؟!!!
خانم هالف پرسید و گیج شده بود، منم همینطور
_بله، اون پرتره از اون پسر بچه با چشمای سبز و موهای فرفری درواقع نظر هیئت مدیره رو جلب کرد!
شما در واقع باید از اون پسر تشکر کنید!
_درسته...یه بار دیگه اونی که حتی نمیشناسمش باعث یه حس خوب تو زندگیم شد...من خیلی وقته که میخوام از اون پسر بچه تشکر کنم!!!...
~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.
منتظر نظر هاتونم!!!!

KAMU SEDANG MEMBACA
Remember me
Fiksi Penggemarیه حسی بهم ميگه سرنوشت بازهم مارو باهم رو به رو میکنه!