chapter 27

277 46 12
                                    

_من...من نمیام، شما برید!
درحالی که منو و هری داشتیم دنبال بقیه به سمت باجه بلیط فروشی میرفتیم، گفتم!

_برای چی؟!؟...اوه سارا!رنگت پریده،
صدای هری آروم بود با یکم نگرانی!

_اومم..من یکم با ارتفاع مشکل دارم...
آره من میترسم ولی نمیخوام دقیقا از واژه "ترس"استفاده کنم!

_ ما نمیایم!
هری به لویی که داشت برامون بلیط میخرید گفت و دست منو گرفت.

_برای چی؟!
دارسی سوالی رو که تو ذهن بقیه بود،پرسید!

_سارا ترس از ارتفاع داره...
هری گفت و من سرمو انداختم پایین...میدونم که نباید بخاطر ترس هام خجالت بکشم!

بقیه منتظر کابینی که قراره سوارش بشن موندن... زین و دارسی و لویی و لیام و کیم سوار کابین اول که آبی بود شدن.

_تو هم باید بیای!
سوفی گفت. دستمو گرفت و کشوندم داخل کابینی که خالی بود...
_ولی من نمیتونم....
_چون نمیخوای باترس ت روبه رو شی، میخوای تا آخر عمرت ازش فرار کنی؟!یکبار برای همیشه باهاش مقابله کن و از شرش خلاص شو!
این حرفهای سوفی باعث شد خشکم بزنه و دیگه چیزی نگم!
نایل و هری هم سوار شدن.... وقتی کابین مون شروع به حرکت کرد،محکم دست هری رو گرفتم و چشم هامو بستم و لبمو گذاشتم لای دندونام!....صدای نایل و سوفی که داشتن ساختمون هارو به هم نشون میدادن، کاملا واضح بود..

_میخوای با چشمهای بسته باهاش روبه رو شی؟!
سوفی پرسید من. خیلی راحت میتونم نیشخند رو روی صورتش تصور کنم.

_هی سوفی بسه دیگه...نمیبینی رنگش پریده!؟
هری به سوفی پرید و دستمو محکمتر گرفت!
" میخوای تا آخر عمرت ازش فرار کنی؟!".... "یکبار برای همیشه باهاش مقابله کن و از شرش خلاص شو!"
حرفهای سوفی تو سرم تکرار میشد...بالاخره چشمامو باز کردم.سوفی روبه روم نشسته بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد... بلند شدم و رفتم سمت در شیشه ای.

_سارا تو مجبور نیستی نگاه کنی..
هری گفت.

_من میخوام از این ترس لعنتی خلاص شم.
نزدیک تر رفتم،جوری که الان حس میکنم کل شهر زیر پامه!ترسی که تو وجودم بود، بهم میگفت که اگه الان از اینجا بیافتم پایین به طرز فجیعی میمیرم...ولی یه چیز دیگه که نمیدونم میشه اسمشو شجاعت گذاشت،میگفت که اون کابین کاملا امنه و هیچ اتفاقی نمیافته...

_واو...این عالیه!
من گفتم و به منظره روبه روم خیره شدم...سوفی مثل یه بچه ی کوچیک ذوق کرده بود و دست میزد، هری هم نگام کرد و لبخند زد...از همون لبخند هایی که دست و پای آدم رو شل میکنه!

بالاخره برگشتیم روی زمین... سوفی به بقیه گفت که کمکم کرد تا ترسم رو از بین ببرم!بعدهم رفتیم ترن و چندتا وسیله ی دیگه سوار شدیم....واقعا نمیدونم چجوری انقدر زود ساعت سه شد؟!؟

Remember meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora