chapter20

317 50 17
                                    

_سارا....خوبی؟!
صدای هری منو از خاطراتم کشید بیرون.اشکی که روی گونم غلتید بیشتر گیجش کرد.اومد کنارم نشست و دستشو کشید روی گونم.

_من واقعا انقدر تاثیر گذار اون آهنگ رو زدم!؟
دستشو انداخت رو شونم و لبخندزد.

_شاید...!
نمیدونم اینکه سرمو بذارم رو شونش اشتباهه یا نه... ولی من انجامش میدم!

_اوممم...ببخشید که اومدم تو اتاقم!
لیام گفت و خندید...
_عب نداره لیام.
هری گفت و بهش چشمک زد بلند شدیم و رفتیم سمت در.

_هری..میشه باهم صحبت کنیم؟!
لیام گفت و هری بهم نگاه کرد.

_خب.... چیز،من میرم تو اتاقم،یعنی تو اتاقت...!شببخیر.
بهش لبخند زدمو و رفتم بیرون...من میخواستم بمونم و یا حداقل پشت در وایستم تابشنوم...ولی خب اگه بهم مربوط باشه، بهم ميگن دیگه!
موهامو باز کردمو خودمو انداختم رو تخت و چشمامو بستم.

_نمیخوای لباساتو عوض کنی؟!
البته که هری بود!چشمامو باز کردم اون پشت به من گوشه ی اتاق وايستاده بود و داشت لباسشو عوض میکرد.عضلاتش کشیده شدن وقتی دستاشو آورد بالا و تی شرت شو درآورد. اون واقعا بدن خوش فرمی داره!اوه... یعنی من الان دارم هری رو دید میزنم!؟وای خدا!
بالشتو کوبودنم تو صورتم و چشمامو بستم.

_نشنیدی چی گفتم؟!
هری بالشتو از روی صورتم برداشت ولی من چشمامو باز نکردم و دستامو گذاشتم رو صورتم!
خودشو انداخت رو تخت و خندید.
_من لباس پوشیدم سارا!
دستمو برداشتم و بهش چپ چپ نگاه کردم ولی اون بازم داشت میخندید.

_من برات از اتاقت چند دست لباس آوردم و فکر کردم شاید بخوای لباساتو عوض کنی!
از گوشه تخت یه ساک کوچیک برداشت و گذاشت رو پام نشستمو و به لباسای داخلش نگاه کردم... یه لبخند رو لبم نشست وقتی لباسی که همیشه برای خواب میپوشیدم رو قاطی بقیه لباسا دیدم... اون نخی و نازک بود ولی نه اونقدر نازک که بدنم معلوم بشه.

_هری میشه بری بیرون.
هری خندیدو بالشتو گذاشت رو صورتش لباسمو سریع عوض کردم...الان حس بهتری دارم.

_هری تموم شد.
رو مبل کنار تخت نشستم.. بالشتو از رو سرش برداشت.

_خسته نیستی؟!
با تعجب بهم نگاه کرد...من واقعا میخوام بخوابم!

_هستم... ولی خب.... میخوای تو رو تخت بخواب من میرم رو کاناپه میخوابم!
گفتم بهم نگاه کرد و منم نگاش کردم... زد زیر خنده... بلند بلند میخندید!

_اصلا از اولم قرار نبود کسی رو کاناپه بخوابه سارا!
بازم خندید....داره حرصمو در میاره!

_یعنی تو میخوای کنار من رو تخت بخوابی؟!
من پرسیدمو چپ چپ نگاش کردم...یکم زوده برای اینکار!!!

_آره خب....این تخت به اندازه بزرگ هست.
جوابشو ندادم. رفتم سمت کمد... یه پتوی نازک و یه بالشت برداشتم و رفتم سمت در.

_کجا میری؟!
هری بلند شدو اومد سمت در

_میرم بخوابم!
_باشه بابا! من میرمممممم!
بهم چپ چپ نگاه کرد و پتو و بالشت رو ازم گرفت. منم یه لبخند از روی پیروزی زدم و رفتم رو تخت.پتو رو کشیدم روم و خیلی راحت خوابم برد.

صبح گرمای خاصی که دورم بود بیدارم کرد...!اوه خدا..حس یه خرس پارچه و دارم که توسط هری بغل شده.اون کی اومد اینجا!؟!

_تو کی اومدی اینجا؟!
زدم رو بازوش و سعی کردم که از بغلش بیام بیرون...!
_باور کن نتونستم رو کاناپه بخوابم....اصلا خوابم نبرد!

خیلی آروم گفت و صداش خوابالود بود!منو محکم تر گرفت. منم دیگه نمیخوام از بیام. از بغلش بیرون.دستاشو میکشید رو موهام ولی چشماش بسته بود

_هری...من میخوام بلند شم!
من گفتم ولی اون محکم تر بغلم کرد...ایندفعه دیگه حس میکنم دارم خفه میشم!
گونشو بوسیدم و باعث شد لبخند بزنه

_تو خوب میدونی که چیکار کنی....!

چشماش و باز کرد و لبخندش بزرگتر شد. بعد دستاشو از دورم برداشت و گذاشت برم.

امیدوارم اینجا حوله اضافه باشه....با دیدن چندتا حوله که تو کمد رختکن حموم بودن خوشحال شدم. رفتم زیر دوش حموم و با حس کردن آب گرم روی پوستم،لبخند زدم...
حوله رو دورم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون... امیدوارم هری هنوز تو اتاق نباشه!هری تو اتاق نبود پس رفتم داخل و دررو قفل کردم بعدم رفتم سمت لباسام.که یکی در زد..

_سارا... حاضر شو بریم بیرون!
صدای هری بود...چه عالی!!!!

_خب من چی بپوشم...؟!
از پشت در گفتم.

_لباس آوردم برات...البته اگه نمیتونی انتخاب کنی دررو باز کن که بیام کمکت..

خواستم برم دررو بازکنم ولی بعد پشيمون شدم چون فقط یه حوله دورمه.

_نمیخواد هری...خودم یه چیزی میپوشم!

_باشه... هرجور راحتی
از صداش معلوم بود که داره میخنده...

از بین اون لباسایی که هری آورده یه بلوز آبی که رو گردنم کیپ میشد و آستین نداشت رو پوشیدم...اون پشتشم بازه و من دوسش دارم
شلوارلی موهم پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم.کیفمو از کنار تخت برداشتم و از اتاق اومدم بیرون..

_صبحبخیر سارا...مثل همیشه عالی شدی.
لیام گفت و فنجون قهوه شو برداشت و یکم ازش خورد.

_مرسی...هری کجاست؟!
لبخند زدمو پرسیدم.

_اون رفت یه چیزایی بخره...گفت زود میاد.
لیام گفت. رفتم رو مبل نشستم و با گوشيم ور رفتم.در خونه باز شد و هری اومد داخل

_حاضری؟؟
ازم پرسید و منم سرمو تکون دادم و رفتم سمتش...

_خوشبگذره بچه ها!!مواظب خودتون باشید.
لیام اومد کنار در و برامون دست تکون داد.

_مطمئنی نمیای؟!
از لیام پرسیدم...

_آره...من یکم کار دارم.
نمیدونم لیام به من چشمک زد یا به هری!!؟!
هری نشست پشت فرمون و ماشین رو روشن کرد.

_هری کجا قراره بریم؟!؟

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

اینم از بیستمین قسمت!!!
بنظرتون لیام به هری چی گفت!؟!آیا اون چیزی که گفت چیز مهمیه؟!دارن کجا میرن؟!؟

مثل همیشه:
مرسی که میخونید و نظر میدین.
منتظرتونم<3

Remember meWhere stories live. Discover now