chapter6

295 65 8
                                    

جیغ ساعتم مثل پتک خورد تو سرم!
دارسی از صدای بی موقع ساعتم آه کشید و بالشتشو گذاشت رو سرش!
بلند شدم و به ساعتم که ساکتش کرده بودم نگاه کردم، حدوداً 6بود... خب یکم زوده ولی من هزارتا کار دارم که باید قبل از کلاسام انجام بدم! وسایلمو برداشتم و درحالی که دعا میکردم آب اینجا سرد نباشه، آروم از اتاق رفتم بیرون. سالن و حموم ساکت و خالی بودن... مثل اینکه واقعا خیلی زوده!!!
به هر حال شیر آب رو باز کردم و رفتم زیر دوش.
وقتی اومدم بیرون سالن شلوغ شده بود و هرکسی داشت کار خودشو میکرد...
دارسی در حالی که داشت خمیازه میکشید از اتاق اومد بیرون. بهم لبخند زد و به سمت حموم رفت.
بلوز ساده سفیدمو با شلوار جین م پوشیدم و خرت و پرت هامو ریختم تو کیف آبیم و رفتم جلوی آینه تا موهامو ببندم.

_امروز ساعت چند بر میگردی؟!

از دارسی که داشت با حولش موهاشو خشک میکرد پرسیدم.

_حدودا 2...تو چی؟!
_من 1 برميگردم،تو یه کلاس بیشتر برداشتی؟!؟
_آره... میخوام زودتر این ترم تموم شه
_آها...میبینمت، فعلا!
_بای
قیافه دارسی وقتی اینو گفت و داشت سعی میکرد با دهن باز یه خط چشم صاف بکشه خیلی خنده دار بود!
دوباره دیدن ساختمون مرکزی باعث شد که قلبم تندتر بتپه...من انقدر استرسی نبودم که!!!
کلاسام خوب پیش رفت و نوبت آخرین کلاسم،یعنی ادبیات رسید.
جلوی در وايستادم و با چشمام دنبال جای خالی گشتم.

_اووممم... میتونی اینجا بشینی.

اون پسر با موهای قهوه ای و چشمای قهوه ای خاصی که می درخشید، گفت و لبخند مودبانه ای زد.
من اونو تو چندتا کلاس دیگه هم دیده بودم و حتی بعضی اوقات هم اون تتو های جذابش که از زیر تی شرت سفیدش معلوم بود حواسمو پرت میکرد!!!
روی اون صندلی که بهش اشاره میکرد نشستم.
_من زینم!
_منم سارام

استاد به ما نگاه کرد تا ساکت شیم و بعد کلاس رو شروع کرد....

_خب... بعدا میبینمت...چیز... سارا!

خندم گرفت... اونم خندید.

_بای زین.
بعد رفتم به سمت خوابگاه.
دستگیره در اتاق رو چرخوندم و انگار باز بوده!!!...یعنی دارسی برگشته؟!ولی اون گفت که دیر میاد...شايدم یادش رفته در رو ببنده!

_اوه...
لویی وسط اتاق وايستاده بود و به یه چیزی... اوه اون نقاشی منه!!!

_سلام

خیلی آروم گفتم و نمیتونستم حالت صورتشو تشخیص بدم ؛اون بدجوری به نقاشی اون پسر بچه خیره شده بود!
کیفمو انداختم رو تختم و سعی کردم به نگاهش که اینبار رو من بود توجه نکنم..
اون انگار داشت فکر می کرد یا،... سعی میکرد چیزی رو به یاد بیاره... خیلی کنجکاوم که بدونم.!!

_اممم... خب تو چرا اینجایی؟!
بهش نگاه کردم و پرسیدم.
اون چیزی نگفت ولی چشمای آبیش برق زد، اومد سمتم.
دستمو گرفت و....

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

عالیجناب، زین وارد میشوند!!!!: o
قضیه چی بود؟!لویی چرا اینجوری میکنه!!
بعد از اینکه دست سارا رو گرفت، چه اتفاقی میافته؟!

اینم از این قسمت..... میدونم کوتاه بود ولی قسمت بعدی هم سعی میکنم امشب بذارم!مرسی که میخونید:-)

Remember meTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang