chapter13

314 56 19
                                    

_بابت امروز ممنون.
از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم داخل ساختمون خوابگاه.

_پس اتاقت اینجاست!
صدای هری از پشت سرم اومد و باعث شد من وایستم.

_اوهوم...تو چرا نرفتی؟!

_اومدم که تا اتاقت همراهیت کنم و...
مکث کرد و لبخند زد
_و اینکه تو ازم تشکر نکردی...
اینو گفت و به گونش اشاره کرد!چی؟!..واقعا!!!...دوباره گرمی رو تو گونه هام حس کردم!
هری مثل یه پسر بچه یه دنده همونجا وايستاده بود تا چیزی که میخواد رو بهش بدم! خجالت کشیدم و خیلی آروم رفتم سمتش،رو پنجه پام وایستادم تا به گونه هاش برسم.و چشماش برق زد وقتی لبام گونه شو بوسید.بعد یه لبخند بزرگ زد، خیلی بزرگ. اون لبخند، یکی از بهترین چیزایی بود که تا حالا دیدم!

_خداحافظ سارا!
اینو گفت و باهمون لبخند ازم دور شد.

دررو بازکردم و رفتم داخل.

_به به سارا خانوم!...چه عجب!
دارسی گفت درحالی که رو تخت نشسته بود و داشت کتاب میخوند.اون نگاهشو از روی کتاب برداشت و با ذوق بهم نگاه کرد

_واو...!این لباس خیلی بهت میاد!
اون با یه لبخند بهم گفت!اون تنها دختریه که من باهاش دوستم...بهتره که باهاش گرم تر رفتار کنم!

_مرسی، آخر هفته ت چطور بود.
من پرسیدم،بالاخره باید از یه جایی شروع کنم دیگه!

_مال من معمولی بود! تو اتاق بودم و چندتا قطعه جدید تمرین کردم،... اوه، یکیشون خیلی خوب دراومد، میخوای بشنوی؟!

_البته!
من تاحالا نشنیدم که هم اتاقیم چجوری مینوازه!...دراز کشیدم و به آهنگ قشنگی که دارسی داشت با ویالون میزد گوش دادم.

_تو باید فردا با من بیای.
بهش گفتم و با جیغی که کشید از جام پریدم!

_واقعا!
اون گفت و چشماش داشت برق میزد!

_آره،... برادرت اونجاست، من نمیدونم که چرا تو رو با خودش نمیبره؟!

_اوه... اونم اونجاست،زین؟!
اون پرسید و فکر کرد، نمیدونم به چی!

_اوهوم... تو نمیخوای باشه؟!؟
پرسیدم ازش

_نه... من باهاش مشکلی ندارم.
اون داشت دروغ ميگفت.موضوع داره پیچیده میشه!من باید حتما با زین حرف بزنم!
_خوبه... پس فردا صبح میریم!
بهش گفتم و وقتی لبخندشو دیدم، دوباره رو تختم ولو شدم.

_____________________

_سارا،...سارا!دیر میشه ها!
صدای دارسی بیدارم کرد!
اون آماده بود خیلی عالی شده بود. بهتراز همیشه خط چشم کشیده بود و لباس صورتی که پوشیده بود هم بهش میاومد!

سریع بلند شدم و رفتم دوش گرفتم و بعد درحالی که دارسی با بی حوصلگی جلوی در واستاده بود موهامو خشک کردم و پیراهن قرمز ساده مو پوشیدم اون فقط رو یقه ی گردش گیپور مشکی داشت. من آرایش نمیکنم برای همین کیفمو برداشتم و رفتم سمت در.
_بریم!
به دارسی چشمک زدم. اونم لبخند زد و دنبالم راه افتاد!
از اینکه سوییچ ماشین لویی رو دست دارسی دیدم تعجب نکردم... ما خیلی زود رسیدیم جلوی در خونه. من در زدم...
زین دررو باز کرد:

Remember meOù les histoires vivent. Découvrez maintenant