"داستان بازهم از نگاه هری!"
بعضی اوقات واقعانمیدونی داری کجا میری،و یه چیزی...مثل یه غریضه...مثل یه حس..تورو به حرکت درمياره... اون حسی که از خاطراتم در میاومد من رو به درستی به سمت اون هتل کوچیک و دنج کشوند...
وارد ساختمون بازسازی شده هتل شدیم میدونم اگه سارا الان اینجا بود از اون لوستر ها که با سنگ های سبز قدیمی و یا اون ساعت بزرگ دیواری تعریف میکرد...و یا دنبال مسئول اینجا میگشت و میگفت که انتخاب اون پرده های سفید که به خوبی با اون مبل های سبز میاومدن کار عالی بوده... اون کلا به جزییات اهمیت زیادی میده! در صورتیکه اینا برای من مهم نیستن.
کفش هامو که به خاطر پیاده روی تو قبرستون گلی شدن رو روی پادری میکشم و میرم داخل._میتونم کمکتون کنم؟!
اون دختر که پشت پیشخون وایستاده بود گفت._اممم...ما پنج نفریم...یه اتاق برای امشب.
من گفتم و انگشتام رو عصبی روی پیشخون زدم.من الان حوصله خودمم ندارم._اومم.. ما اتاق پنج تخته ندا...
_ یه کاریش بکن.
نذاشتم حرفش تموم شه و میتونم بگم اون یه جورایی جا خورد!_باشه... اتاق 8و 7
اون گفت و دوتا کلید گذاشت رو میز... خوشحالم که متوجه شد اعصاب ندارم!کلیدا رو برداشتم و به سمت راه رو رفتیم.
کلید رو تو در چرخوندم و اتاق هفت باز شد.
...خب اون یه اتاق سه تخته بود...من حتی ترجیح میدادم یه اتاق تک داشته باشم تا اگه خواستم چیزی رو داغون کنم، مزاحمی نباشه... لویی و لیام و نایل رفتن تو اون اتاق و من و زین هم به سمت اتاق بعدی رفتیم.. فکر کنم زین با شکستن وسایل اینجا مشکلی نداشته باشه!
کلید رو چندبار جابه جا کردم... ولی اون اصلا داخل نميرفت..._هل این کلید این در نیست!
بعد بلند سمت پیشخون داد زدم!
_تو کلید اشتباهی بهمون دادی!داستان از نگاه سارا
سخته... خیلی سخته... اینجا تو یه هتل بدون هیچ انگیزه ای یا هدفی... منتظر فردا باشی تا ببینی چی برات پیش میاد..
نیازی به پاک کردن اشکام نیست چون اونا خوب با قطرات آب مخلوط میشن.
دستمو لای موهام بردم و سرمو کمی زیر آب ماساژ دادم تا شاید از دردش کم شه.
حوله مو دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم و رفتم سمت تخت...ساکمو باز کردم و دنبال یه چیزی گشتم که بپوشم... پس اولین چیزایی که دستم اومد رو پوشیدم.. یه تی شرت گشاد سفید و یه شلوارک.
روی تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم سرم.پلک هام رو محکم روی هم فشار دادم تا شاید بخوابم ولی سوزش بدی که از معدم بود نمیذاشت... مطمئنم از اون موقع که خوابگاه رو ترک کردم، چیزی نخوردم.فکر کنم باید برم پیش اون دختره، میلا تا یه چیزی ازش بگیرم...من وقتی اومدم اینجا از طریقه چیدمانشون به خوبی تعریف کردم.. پس فکر کنم ما الان دوستیم!
پتو رو کنار زدم و به سمت در رفتم...ولی متوقف شدم وقتی صدایی شنیدم.. صدای کلید؟!کسی انگار میخواست به زور در اتاقمو باز کنه....؟!جرات به خرج دادمو رفتم نزدیک تر.. فکر نکنم بخواد دررو بشکونه!
اون شخص یه چیزی گفت ولی من درست نشنیدم..پس گوشمو گذاشتم روی در.
_تو کلید اشتباهی بهمون دادی!
اون صدا اینبار بلند گفت و باعث شد من به عقب بپرم...اوه خدا!...نه اون نميتونه اینجا باشه!!!اون میدونه من اینجام!!؟_ اتاق هشت رو به روی قبليه..این اتاقه 9!
میلا گفت درحالیکه صداش داشت نزدیک و نزدیک تر میشد!_خب من.... این اتاق رو میخوام.
هری گفت و من به خودم لرزیدم.
_این اتاق قبلا پر شده...
میلا گفت ولی حرفش نصفه موند وقتی هری پرید وسط حرفش!_شاید من بتونم اونی که تو اتاقه رو راضی کنم!نه؟!
._._._._._._._._._._._._._._._._._
سلااااااام!
تولد نایل مبارررررک!:)))
خوبین؟!خوشین؟!سلامتین؟!ديدين سر جای حساس تمومش کردم!البته چند نفری هم تقریبا درست حدس زده بودن آفرین بهشون!
آیا سارا هری رو ملاقات میکنه؟!صبح روز بعد چه چیزی در انتظار اونهاست!؟!
همین دیگه!بچه های خوبی باشین کامنت بذارین...+voteمرسی از همگی تون که میخونین..راستی تو معرفی داستان این قسمت hiddenاز پیجdeli244رو پیشنهاد میکنم..عالییییییییه حتما بخونين!<3
منتظرتونم