capture 11

308 63 17
                                        

صدای چرخیدن کلیدها تو در ورودی منو از خواب کشید بیرون. من هنوز سرم درد میکنه و میخوام که بیشتر بخوابم....زین اومد داخل و صورتش متعجب شد وقتی منو رو کاناپه دید!
اون هیچی نگفت و بعد از یه دقیقه طولانی نگاهشو ازروم برداشت.

_پسر... تو بیدارش کردی!!
لویی که رو پله ها وايستاده بود به زین گفت،اون دیشب اینجا نبود،بود!!؟!

_نه من خودم بیدار شدم.... شماها اینجا چیکار میکنید؟!؟

_ما همیشه آخر هفته ها جمع میشیم اینجا!
نایل گفت مثل همیشه لبخند زد...!

_بچه ها!بياين صبحونه
صدای لیام تو خونه پیچید و حاضرم قسم بخورم چشمای آبی نایل با شنیدن این جمله،برق زد!!!
رفتیم دور میز نشستیم. خیلی مفصل چیده شده بود و من یکم خجالت کشیدم وقتی فهمیدم اینا همش کار لیامه!

_سلام،همه!
هری دراتاقشو بست و اومد سمت میز. اون حتی زحمت مرتب کردنه موهاشو هم به خودش نداده بود ولی خیلی بامزه شده بود!

_چیه سارا؟!
هری پرسید و بقیه هم داشتن بهم نگاه میکردن. و من تازه فهمیدم که یه لبخند احمقانه رو لبمه!

_هیچی...
مشغول بریدن پنکیکم با چاقو شدم

_راستی، من دارم باهاش کنار میام!
هری گفت و لبخند زد.

_باچی؟!
زین پرسید در حالی که همه داشتیم به هری نگاه میکردیم.

_با اینکه همه چیز و همه کس رو یادم نمياد!من میدونم که شما دوستام بودین و ما لحظات خوبی باهم داشتیم.و این اتفاق میتونه دوباره بيافته...یعنی باز هم میتونیم باهم دوست باشیم...

سکوت جمع رو دربر گرفت ولی از روی رضایت بود!

_بچه ها، امروز برنامه چیه؟!
لویی پرسید و سعی کرد یکم آب پرتقال برای خودش بريزه.

_بریم پیتزا بخوریم!
نایل مثل یه بچه پر از ذوق وقتی داشت بیکن رو میذاشت تو دهنش گفت!ولی بقیه اصلا پیشنهادشو جدی نگرفتن....

_چطوره بریم پارک؟!
زین پرسید.

_نه هوا گرمه میپزیم!!!
لیام جواب داد
_سارا،نظر تو چیه؟!
حرفشو کامل کرد و همه توجه ها روم بود.

_من؟!
من نمیتونم برم بیرون با اونا!

_آره...توهم میای!؟
زین پرسید،پرسید...ولی بجای سوال،یه درخواست بود

_ولی من نمی...
_ولی نداره سارا،تو هم میای!
هری گفت و انگار من کاملا مجبور بودم!

_خب....پس.... بریم خرید!
این بهترین چیزی بود که به ذهنم رسید بعلاوه من از اون موقع که اومدم اینجا. خرید نرفتم!

_خرید؟!؟
پسرا بهم نگاه کردن و با تعجب پرسیدن!میدونم که قراره بخاطر پیشنهادم مسخرم کنن!!!

_فکر خوبیه.
هری گفت و بازم به فکر فرو رفت،اون داره چه نقشه ای میکشه؟!!!

_آره...من خیلی دوسدارم بدونم که لویی این لباسای ضایع رو از کجا میخره!!!
با حرف نایل همه زدن زیر خنده، به غیر از زین...حس میکنم اون بعد از حرف زدن با لویی،اون روز، عوض شده،...حداقل بامن!!
صبحونه تموم شد. لویی و نایل رفتن وسایلشونو بردارن،...هری و لیامم رفتن که حاضر شن.
_لیام،کیف منو ندیدی؟!
لیام داشت جلوی آینه خودشو تو اون تيشرت آبی برانداز یا شایدم تحسین میکرد!!!

_شاید تو اتاق هریه!؟
خیلی ساده جواب داد،
رفتم داخل اتاق هری. مرتب تر از دیشب بود

_سارا،چه خوب که اومدی...من چی بپوشم.
هری پرسید وقتی که جلو در کمدش باکلافگی وايستاده بود اون هیچ بلوزی نپوشیده بود و من نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و به تتوهاش خیره نشم...اونا کمتر از مال زین بودن ولی بدن ورزیدشو به خوبی نشون میدادن!

_بیا اینجا...
به سمت کمد اشاره کرد.... داشت خیلی آروم میخندید؟!نکنه دید که من بهش خیره شدم!!!!؟؟؟
سرم رو کردم تو کمد تا صورتم که قرمز شده بود رو نبینه...
همه لباسا تیره بودن،جوری که دلم گرفت.چشمام خورد به پیراهن سفید

_اینو بپوش!
داشتم دکمه های پیراهن رو بازکردم.

_اينهمه لباس اونجاست،چرا این؟!
رو تخت نشسته بود و باتعجب داشت به انتخاب من نگاه میکرد.

_خب این رنگش روشن تر از بقیست.
گفتم وشک داشتم که بخواد بپوشتش!تا وقتی که اومد سمتم

_میشه کمکم کنی بپوشمش؟!
گفت و پشت به من ايستاد. من همونجوری ایستاده بودم و لباس رو نگه داشته بودم و نمیدونستم چیکار کنم،که اون دستشو کرد تو یکی از آستینا و بعد بعدی.برگشت روبه روم وايستاد.

_میشه حداقل دکمه هامو ببندی؟!
با یه لبخند گفت،من چرا اینجوری شدم؟! این فقط چندتا دکمست!
_مگه خودت نخواستی که اینو بپوشم؟!
چونمو گرفت بالا تا بهش نگاه کنم،چرا اینجوری شد!!!

_آره خب...آره
خودمو با دکمه لباسش مشغول کردم و اون خندید. اینبار با اینکه نگاش نکردم، چال هاش رو حس میکردم!

_شماها...!
لیام اومد داخل و از اونچیزی که جلوی چشمش دید تعجب کرد.
_اممم...میخواستم بگم...چیز، هرموقع حاضر شدین بیاید پایین؟!
اون داشت میخندید و من بازم قرمز شدم و سعی کردم آخرین دکمه رو هم ببندم.

_مرسی سارا.
بوسه ای که به گونه هام خورد این جمله شو تکمیل کرد.هری رفت بیرون و من با یه عالمه تعجب اونجا وايستاده بودم، انگار گرمم شده بود، ولی فکر نکنم که این بابت پیراهن نخی باشه که تنمه!
کیفمو برداشتم و رفتم پایین!

_چه عجب،خانوم تشريف آوردن!
نایل گفت و من نیشخند لیامو واضح دیدم!

"."."."."."."."."."."."."."."."."."."."."."."."."
سلام بچه ها!
بنظرتون:
چرا زین رفتارش تغییر کرده؟!چه اتفاقی وقتی خرید میکنن میافته؟!
از کدوم شخصیت تو داستان خوشتون میاد؟!و چرا!؟(ببینیم شخصیت محبوب کیه!!؟)

بابت تاخیر ببخشید و اینکه ببخشید که کوتاه بود در عوض سعی میکنم که قسمت بعد رو امروز بذارم!
مرسییییییی که میخونید و نظر میدین! <3

Remember meWhere stories live. Discover now