chapter45

165 35 9
                                    

"داستان از نگاه سارا"

_عمو جان.... حموم کجاست؟!
این اولین سوالی بود که من بعد از تموم شدن مکالمم با هری پرسیدم... از نظر من اون حرفهایی که زدیم خوب بودن... البته ما خیلی حرف نزدیم ولی به هرحال... این برای من راضی کنندست که اون میخواد منو ببینه.
_اون ته راهرویِ...کنار اتاقت.. اوه بذار بیام اتاقتم بهت نشون بدم
عمو اسکات گفت و اومد سمتم.
تو اون راهرو پنج تا اتاق بود.. من درباره اتاق های دیگه نمیدونم ولی اتاق من از اتاق مشترک من و دارسی یکم هم بزرگتر بود. پرده هایی که حاله ای آبی دارن به خوبی دو پنجره تقریبا بزرگ و نورگیر اتاق رو پوشش دادن.تختی که گوشه ی اتاق بود یکم بزرگتر از تخت های یک نفره بود و رو تختیه آبی داشت.
این اتاق فوق العاده بود، جوری که برای یک لحظه چیزی که باید انجام میدادم رو فراموش کردم!

_من تقریبا از اون موقع که اون اتفاق برای پدرت افتاد این اتاق رو برات انتخاب کردم...و هردفعه چیزی رو بهش اضافه کردم.
عمو اسکات گفت و سعی کرد خیسی چشمهاش رو از بین ببره.رفتم سمتش و بغلش کردم... خیلی خوبه که بفهمی کسی به فکرت بوده.
_اومم.. حموم هم درست کنار اتاقته.
عمو اسکات گفت و بهم یه لبخند زد... بعد رفت.
حالا من چی بپوشم؟!؟!
دستمو داخل ساکم کردم و تقریبا تمام محتویات ساکم رو درآوردم.
اوووووم.....من یه تی شرت یقه اسکی برداشتم... اون سفیده و آستین حلقه ایه.
من اونو بیشتر اوقات با شلوارک توسی میپوشم برای همین دنبال شلوارکم گشتم. بعد حوله و شامپو مو برداشتم... دیگه واقعا نمیتونم انقدر وقت کشی کنم!برای همین سریع رفتم سمت در حموم.

داستان از نگاه هری
21دقیقه و 32ثانیه از اون موقع که تلفن رو قطع کردیم گذشته...خواهشا به روم نیارین که مثل بچه های 5ساله که برای سال نو لحظه شماری میکنن، شدم!
من لپ تابمو روشن کردم و منتظرم تا تماسشو دریافت کنم...

_نکنه شارژ لپ تابش تموم شده؟؟شایدم وقتی رفته حموم پاش سر خورده و افتاده زمین... یا شاید نظرش عوض شده...
درحالیکه داشتم احتمالات رو با خودم زمزمه میکردم یکی زد به شونم.

_هی رفیق... آروم باش...
زین گفت و من متوجه شدم که بقیه هم دارن ریز میخندن.
_من فقط.....میدونی،آخه اون همیشه دردسرهارو جذب میکنه!
من گفتم و دستم رو کشیدم لای موهام.

_اوه... اون داره زنگ میزنه...هری... هری
نایل گفت و بالا پایین پرید... پس من تنها آدمی نیستم که برای زنگ زدنش ذوق کردم.
تماس رو برقرار کردم... اون یه لبخند زیبا رو لبش داشت و حتی تا چشمهاش هم رفته بود.
موهاش رو به طرز زیبایی. پشت سرش جمع کرده بود...
_سلام همه.!
اون گفت ودستش رو با خوشحالی تکون داد...و من تازه متوجه اونایی که دورم جمع شده بودن، شدم.
همه جواب سلامش رو دادیم... بقیه مشغول به حرف زدن و سوال پرسیدن ازش شدن ولی من فقط به حرکاتش دقت میکردم،حالت چشماش که با حرف زدن تغییر میکنه لبخندش که گاهی اوقات بزرگتر از قبل میشه و حرکت چشمهاش که..

_هری؟!!
سارا گفت و بهم خیره شد...اون رشته افکارم رو پاره کرد و من نمیدونم که الان موضوع چیه!

_اومممم... بله؟؟

_تو نمی خوای چیزی بگی؟!؟
اون پرسید...من خیلی چیزا میخوام بهش بگم، ولی نمیتونم چجوری!

_اوممم آره....خب....... من دلم برات تنگ شده...و

الان دقیقا مثل پسربچه ای شدم که معلمش میگه باید، انشا شو جلوی همه بخونه...ولی من باید بالاخره بگم دیگه!

_من تازه الان فهمیدم،که چقدر بیشتر از اونی که فکر میکردم دوستت دارم.
باورم نميشه که حسمو بهش گفتم...دیگه مهم نیست اگه بعد از این اینایی که تو این جمع هستن بخوان مسخرم کنن یا هرچی...برای من فقط عکس العمل فراموش نشدنی سارا مهمه.
اون اول چشماش گرد شد...بعد گونه هاش یکم سرخ شد و همزمان چشمهاش خیس شدن....ولی بعد اون درحالیکه اشک از رو گونش سر میخورد خندید...و مثل من بالاخره اعتراف کرد:

_منم حس کردم که بیشتر از قبل دوستت دارم..
<><><><><><><><><><><><><><><><>
سلام همه!
اول از همه ببخشید که دیروز نذاشتم!درگیر خرید مدرسه بودیم-_____-
پیشاپیش سال تحصیلی جدیدتون مبارک....امیدوارم همگی موفق باشیم!
سعیمو میکنم که روال آپدیت های روزانه رو حفظ کنم و نذارم مدرسه مداخله ای ایجاد کنه:)))
منتظرتونم<3

Remember meМесто, где живут истории. Откройте их для себя