"داستان از نگاه سارا"
شاید فکر کنید که خلع رو فقط میشه تو خارج از زمین حس کرد، ولی من الان کاملا تو خلع م، بی وزن...من میتونستم سردی فلز سوزنی که تو دستم فرو میرفت رو حس کنم ولی نمیتونستم بخاطر ترسم از سوزن داد بزنم، گرمای دست هایی که تو دست هام گره خورده رو حس. می کنم،ولی قدرتی ندارم که فشارشون بدم...انگار تمام این مدت تو عمق یه دریای بزرگ گیر افتادم، درحالیکه واقعا تشنمه...._آب....
تمام قدرتمو جمع کردم تا فریاد بزنم و آب بخوام اما صدای خراشیدم مثل یه ناله از گلوم در اومد.دستم خیلی آروم رها شد و حس بدی بهم هجوم آورد. نه... اون چرا رفت، من آب نمیخوام!
_هری...
دوباره صدای خراشیدم با ناله حنجره مو سوزوند._من همینجام عزیزم.
آهنگ صداش تو مغزم پیچ خورد، پیچ خورد، و پیچ خورد... و تصویر چهره بی نظیر هری رو روبه روم ساخت...خنکی آب رو رو لبهام حس کردم که داره درونم رو تازه میکنه!
_درد داری؟!!
اون با صدایی نگران تر از همیشه پرسید.خونه هری...آشپزخونه....گاز، انفجار....آتش!_نه....
جوابش رو کوتاه دادم... من دردی حس نمیکنم،یعنی هیچی حس نمیکنم...
آهی کشید و همه چیز تو سکوت فرو رفت._ممم...من متاسفم....مطئمنم از اشپزخونت چیزی باقی نمونده!
من گفتم._اوه...بخاطر خدا سارا!تو الان تو این وضعیت، رو تخت بیمارستانی و خیلیها پشت این در نگرانتن...اونوقت تو داری درباره اون آشپزخونه لعنتی حرف میزنی!!!
هری خیلی سریع این حرف هارو زد،...فهمیدن اینکه چقدر عصبيه کار سختی نیست!_متاسفم که باعث نگرانیتون شدم...
لرزش تو صدام چیزی نبود که بشه پنهانش کرد._ببخش عصبی شدم... لعنت بهش،بغض نکن!
دستش رو موهام حرکت میکرد، تا ارومم کنه._من رو ببخش، من باید اون گاز لعنتی رو درست میکردم...
خیسی لباش پیشونیم خنک کرد._من میرم تا به پرستار بگم،به آرامبخش بیشتری نیاز داری.
هری گفت و یه جورایی فکرمو خوند،آره من کم کم داشتم سوزش رو بعضی از قسمت های پوستم حس میکردم.ولی اون گفت "بقیه هم اینجان"من میخوام بیدار باشم و باهاشون حرف بزنم._نه،نمیخوام...میخوام با بقیه هم حرف بزنم.
من گفتم._نه تو میخوای بخوابی.
صداش دور تر از من بود و بعدش صدای بستن در اومد.
هوووف کشیدم و چند دقیقه بعد دوباره صدای باز شدن در اومد و همینطور صدای پاشنه های زنونه که رو سرامیک حرکت میکنن._سلام عزیزم... من رزالی ام، پرستارت،چه حسی داری؟!
صداش مهربون و مسن بود!... خوبه،که پرستام یه دختر جوون و جذاب نیست!ناخودآگاه لبخند زدم.

KAMU SEDANG MEMBACA
Remember me
Fiksi Penggemarیه حسی بهم ميگه سرنوشت بازهم مارو باهم رو به رو میکنه!