چشمم خورد به پسرا که داشتن با دهنای باز به ما نگاه میکردن!
از بغلش اومدم بیرون. اون رفت پشتم و یه جورایی انگار قایم شده بود...
_دیدی گفتم؟! لویی زیرلب گفت و چپ چپ به لیام نگاه کرد.
_تو... هری رو میشناسی؟!
زین پرسید و کاملا معلوم بود که گیج شده._ممم...یه جورایی، ما... خب..
_ما یکم تنهاتون میذاریم.
نایل گفت و بقیه رو کشید بیرون و دررو بست، اون واقعا عاقله!بلاخره اسمشو فهمیدم!و این پیشرفت خوبیه!وقتی برگشتم سمتش، اون دوباره رو همون مبل نشسته بود و به بیرون خیره شده بود.چرا اون هیچی نميگه، من حتی نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده؟!
مشکلش چیه؟!...یعنی اون... ديوونه شده؟!
رو مبلی که رو به روش بود نشستم و بهش نگاه کردم،... نمیدونم چی بگم!_سلام!
آروم گفتم ولی اون بهم نگاه نکرد و چیزی هم نگفت.این خیلی بده!
_هری...
یکم بلند تر از قبل گفتم، اون بهم نگاه کرد ولی چیزی نگفت...
من ازاینکه یکی از قصد جوابمو نده متنفرم،حالا دلیلش هرچیزی میخواد باشه!...
اون نگاشو از روم برداشت و رفت سمت تختی که به دیوار چسپیده بود.پتوی آبی که بنظرم گرم میاومد رو کشید روش و چشمامو بست. بلند شدم و رفتم سمت در._نه...
هری خیلی آروم اینو گفت... اونقدر آروم که حس کردم توهم زدم ولی وقتی به چشمای پر از خواهشش نگاه کردم، فهمیدم که اون میخواد،من بمونم.
رفتمو رو مبلی که نزدیک به تخت بود نشستم و اون دوباره چشماشو بست.
خیلی زود خوابش برد.سیاهی زیر چشماش انگار ميگفت که اون خیلی وقته که درست و حسابی نخوابیده.
آروم از اتاق اومدم بیرون، پسرا در سکوت کامل نشسته بودن و با دیدن من بلند شدن!_تو... اونو از کجا میشناسی!
لیام با صدایی که دیگه توش عصبانیتی نبود، پرسید، من هنوزم بخاطر اینکه سرش داد زدم ناراحتم.!_خب...اون یه دوست قدیمیه... یه جورایی.
_حالش چطوره؟!
من تاحالا به چشمای آبی نایل که الان دارن برق میزنن دقت نکرده بودم!_اون...خوب بنظر نمياد، ولی الان خوابیده.
_خوابید؟!؟
نایل و لویی باهم پرسیدن و انگار داشتن شاخ در میاوردن!_خب... آره، اون ازم خواست پیشش بمونم و بعد خوابش برد...
_یعنی اون باهات حرف هم زد؟!
زین پرسید_فقط یک کلمه... من واقعا انقدر عجیبه؟!
تقریبا غر زدم چون اونا همش ازم سوال میپرسن و نمیذارن منم سوال بپرسم._اوه.... فک کنم سه ماه میشد که حرفی نزده بود...
زین زیر لب گفت و به فکر فرو رفت._منم باید یه چیزایی رو بدونم!
پرسیدم و سعی کردم جدی باشم_چیو میخوای بدونی؟!
لویی پرسید._چیشد که اینجوری شد،...خب یعنی مشکل هری چیه؟!
همه به هم نگاه کردن و انگار هیچکدوم نمیخواستن اون اتفاق رو مرورش کنن!
_تقریبا سه ماه پیش بود...یه ویلا کرایه کرده بودیم تا آخر هفته رو باهم خوش بگذرونیم...هری میخواست زودتر برگرده و... با ماشینش رفت تو دره... ما درباره اینکه چجوری اتفاق افتاد هیچی نمیدونیم!!!
اون چند هفته بی هوش بود و وقتی به هوش اومد هیچ کس و هیچ چیزی یادش نمی اومد اون هیچی نمیگفت، فقط ساعت ها به یه جا خیره میشد.دکترا گفتن ممکنه حنجرش آسیب دیده باشه برای همین حرف نمیزنه ولی خوبه که اینجوری نیست...
زین با صدای خفه گفت.و بغض تو گلوش کاملا مشخص بود.قلبم با شنیدن این ماجرا درد گرفت... اون چرا افتاد تو دره؟!... چرا میخواست زودتر برگرده؟!؟این سوالا داشتن تو سرم میچرخیدن ولی فعلا همینقدری که فهمیدم کافیه...البته فعلا!!!
اشکایی که رو گونم بود رو با پشت دستم پاک کردم.
به ساعت رو دیوار نگاه کردم
ساعت 7بود،
_من باید برگردم.
به لویی گفتم اونم سوییچشو برداشت و رفتیم سمت در._سارا....میشه بازم بیای؟!
نایل پرسید، البته بیشتر شبیه خواهش کردن بود تا پرسیدن.!!!_البته...من هرکاری از دستم بربياد انجام میدم!
با لبخندم ازشون خداحافظی کردمو سوار ماشین شدم.
پونزده دقیقه بعد رسیدیم به خوابگاه ولی من هنوز فکرم پیش هری بود!اون تو این سه ماه خیلی اذیت شده، من به اون مدیونم ولی واقعا این فراتر از یه دِین قدیمیه!_مرسی که رسونديم
_قابلي نداشت!مثل همیشه دارسی تو اتاق نیست.
دراز کشیدم و بازم به اتفاقات امروز فکر کردم، به هری...به اتفاقاتی که براش افتاده... به دوستاش و حرفاشون... نمیدونم چقدر خوابیدم فقط با صدای یه چیزی بیدار شدم،مطمئنم که صدای ساعتم نیست...
صدا ی گوشيم بود که از تو کیفم میاومد. برداشتمش
هشت تا تماس بی پاسخ و چهارتا پیام داشتم شماره پرورشگاه بود، حوصله شو ندارم...
_گشنت نیس؟!
دارسی و رو تختش نشسته بود.
_آره خیلی.
_پس بیا بریم یه چیزی بخوریم.بلندشدم، موهامو دم اسبی بستم وکیفمو برداشتم. دارسی هم بعد از اینکه یه ساعت دنبال یه لباس تو وسایلاش گشت، کیفشو برداشتو اومد سمت در.
رفتیم به غذاخوری کالج و یه میز خالی کنار پنجره پیدا کردیم... بعد از چند دقیقه لویی هم به میز ما ملحق شد.دارسی درباره اینکه چقدر کلاساش خسته کنندست غر میزد و من هم همکاری میکردم باهاش...لویی هم از حرفامون هر چند دقیقه میزد زیر خنده!
برگشتیم اتاق و من اولین کاری که کردم اینبود که ساعتم رو زنگ گذاشتم...دارسی برای اینکه من خیلی زود بلند میشم غر زد ولی من توجهی نکردمو و ساعتم رو گذاشتم بالای سرم....
رفتم زیر پتوم، هری کوچولو هم داشت بهم نگاه میزد.
چشمامو بستم......~...~...~...~...~...~...~...~...~...~...
خب اینم از این....!!!
چرا هری میخواست زودتر برگرده؟!؟... تو راه براش چه اتفاقی افتاد؟!... چیز دیگه ای هست که اونا نگفتن!!؟....
جواب اینارو فقط هری ميدونه...ولی آیا هری حافظشو بدست میاره؟!
خدا ميدونه هر خط رو چندبار پاک کردمو دوباره نوشتم...!!!
مرسی که میخونید و نظر میدین <3(زیاد حرف زدم. ببخشید!)<3