دستم و گرفت و کشید دنبالش و سریع رفت از اتاق بیرون.
_هی،...داری منو کجا میبری؟!
اینو با عصبانیتی که با ترس قاطی شده بود گفتم! آخه اون دستمو جوری گرفته بود و میکشید که انگار دزد گرفته!_فقط... میشه فقط باهام بیا؟!
میتونستم همونجا دستمو از دستش بکشم بیرون و یا انقدر سوال پیچش کنم که بهم همه چیو بگه! ولی تو چشماش خواهشی بود که نمیتونستم نادیده بگیرمش،و البته انقدر حس کنجکاویم تحریک شده بود که باهاش برم... در هر صورت اون منتظر جوابم نموند و بازم دستمو کشید و برد و سوار یه ماشین مشکی شدیم...
لویی فقط به مسیر نگاه کرد و زیر لب یه چیزایی ميگفت.... انگار که اون استرس داشت،...ولی شاید.. اون امید بود که تو چشماش برق میزد، ولی امید به چی؟!
حدودا یه ربع تو سکوت گذشت و من از پشت شیشه های تیره ماشین به بیرون نگاه میکردم._رسیدیم.
جلوی یه خونه ویلایی که حیاطش پراز درختچه و بوته های گل بود وايستاد... خونه، خیلی بزرگ نبود ولی بزرگ بود!
_تا کی میخوای اونجا وایستی؟!
لویی جلوی در ورودی وايستاده بود و با بی صبری گفت.
خودمو بهش رسوندم و پشت سرش رفتم داخل.
خونه خیلی زیبا و ساده و با سلیقه چیده شده بود!لویی دستمو کشید و نذاشت بیشتر از این به جزییات دقت کنم.از پله های چوبی رفتیم بالا... اون نقاشی، این خونه،من.،لویی،اینا چه ربطی به هم دارن؟!
یه پسر روی مبل، درست پشت به ما نشسته بود و داشت کتاب میخوند....و اون... تتوها... اوه زین!اون زینه ولی اینجا چیکار میکنه؟!
برگشت و به ما نگاه کرد و چشماش از تعجب گرد شده بود.!_سلام زین!
لویی سعی کرد توجه زین رو به خودش جلب کنه ولی زین هنوزم داشت به دست من که تو دست لویی بود نگاه میکرد!
_اوممم... سلام لو... اممم چیز،.. سارا! تو اینجا.....؟!
_خودمم نمیدونم.نذاشتم جملش تموم بشه....لویی به دونفری که داشتن از راهرو میاومدن سمتمون نگاه کرد.
من بین چهارتا پسر جذاب گیرافتادم!_حالش چطوره؟!
لویی پرسید و خیلی ناراحت بنظر میاومد! دارم کم کم می فهمم که قضیه چیه!!_اون هنوز هیچ تغییری نکرده...
اون پسر اینو گفت و موهای بلوندشو با دستاش گرفت_صبر کن ببینم،اصن مگه برات مهمه لو؟!
اونیکی پسر چشماشو ریز کرد و گفت._هی لیام بس کن!
زین گفت و سعی کرد آرامش رو برقرار کنه...پس اسم اون لیامه...
_لیام، منم به اندازه شما ناراحتم،این عادلانه نیست!!!
بااینکه لویی باهام رفتار خوبی باهام نداشت ولی دلم برای صداش که می لرزید گفت!_پس چرا سر نمیزدی؟!
_الان وقت این حرفا نیست!
_چرا،؟!؟ چون دوست دخترت اینجاست؟!
_من دوست دختر اون نیستم!چشماشون از تعجب گرد شد و ساکت شدن، اه...من نباید عصبانی میشدم!!!
_درهرصورت تو باید میاومدی و سر میزدی!
لیام آروم شد و نشست!
_میدونم ولی منوضعیت اینجارو از نایل میپرسیدم!خوبه الان اسم همه رو میدونم! من به اندازه کافی جعر و بحثشون رو شنیدم،برا همین رفتم تا یکم خونه رو بگردم،رفتم تو راهروی رو به رو و یه ملودی قدیمی رو دنبال کردم،صدا از داخل اتاق میاومد که درش نیمه باز بود.،یعنی کس دیگه ای هم اینجا هست؟!
وارد اتاق شدم... یه پسر با موهای مجعد قهوه ای، اونجا رو به پنجره نشسته بود. رفتم نزدیک تر و کاملا روبه روش قرار گرفتم چشمای سبزشو از رو پنجره برداشت و به من نگاه کرد... و خیره شد... اون خیلی آشناست، اون نگاه... اون چشماش گرد شد، از روی مبل بلند شد و باز هم به من نگاه کرد... باورم نميشه که اون... دوباره اینجا روبه روم وايستاده!
حرفی نزد... اومد نزدیک و بغلم کرد... قلبش اونقدر سریع میزد که هر لحظه ممکن از جاش دربياد!!من اشکای گرمشو رو شونم حس کردم و محکمتر بغلش کردم... انگار که اون یه درد زیادی رو تموم این مدت پیش خودش نگه داشته بود..!آره،... اون،همون پسر بچه چشم سبز بود!
#)#)#)#)#)#)#)#)#)#)#)#)#)#)#)#)#
اینم از این!
خب دیگه!همه وارد داستان شدن!
ولی سوال اصلی اینه...مشکل پسر چشم سبز چیه؟!نظر یادتون نره!