"داستان از نگاه هری"
اونقدر اونجا وایستادم تا دیگه سارا کاملا محو شد و همونطور که صدای نازک اون زن که تو کل فرودگاه پخش میشد،میگفت،اون رفت...
من گذاشتم بره فقط بخاطر اون جملش که درباره آیندش بود... چون بالاخره من هم تصمیم داشتم تا چند وقته دیگه برای همین دلیل از اینجا برم!
به سمت ماشینم دوباره بدون توجه به جای خالی که تا چند دقیقه پیش پر بود به سمت اون هتل برگشتم.
بقیه تو لابی نشسته بودن و داشتن قهوه میخوردن... از قیافه نایل معلوم بود که تازه بیدار شده بودن..._سلام.. کجا بودی؟!
لیام گفت ولی من فقط به جواب دادن سلامش اکتفا کردم..._خب امروز از کجا شروع میکنیم؟!
لویی پرسید و لیوانش رو گذاشت روی میز._من فکر کنم که بهتره از ایستگاه های قطار و یا فرودگاه ها شروع کنیم...
زین گفت
_نیازی نیست...من دیدمش.
آروم گفتم... شاید اونقدر آروم که درست نشنیدن!
_چی؟؟
لیام درحالیکه چشماش از تعجب گرد شده بود پرسید...البته، بقیه هم همین حالت رو داشتن._من اونو دیدم... صبح زود، اون اینجا بود.
یه بار دیگه بلندتر و واضح تر تکرار کردم.
_خب اون الان کجاست؟!
نایل پرسید و سرش رو خاروند.
_اون رفت...!_وات دِ هل!!؟...تو چجوری گذاشتی بره..
زین گفت و تقریبا داد زد!
_اون برای چی رفت؟!
لیام پرسید..انگار که اون منطقی تر از بقیه با این موضوع واکنش نشون داد._اون یه چیزایی درباره ایندش و بورسيه و اینجور چیزا گفت..
_خب اون کجا رفت!؟
لویی پرسید....بذار ببینم... کجا بود؟!
_رُم...
_اوه.. اون از کشور خارج شد!
نایل گفت و آه کشید...
_بالاخره..چه اون میرفت... چه من.. ما از هم جدا میشدیم... میدونید منظورم چیه که؟!
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
اینم از این...
یه نکته... چرا فکر کردین داستان تموم شده!؟ یعنی انقدر من بیمعرفتم که داستان رو تموم کنم و ازتون خداحافظی نکنم،؟!!x____x
خب مشخص شد هری هم یه نقشه هایی برای رفتن داشته... پس همه تقصیرها رو گردن سارا نندازين... اینکه هری برای چی میخواد بره... و سارا کجا و پیش کی رفته همه در قسمت های بعدی مشخص میشن.. ولی شما میتونید دربارشون نظر بدین...معرفی داستان این قسمت هم بر عهده شماست... داستان های خوبی که دوست دارین رو معرفی کنید...
مرسی میخونیییید ❤
منتظرتونم:)))
