"داستان از نگاه سارا"
اونموقع ها که من با خانوادم بودم و عمو اسکات رو میدیدم، اون زن نداشت و خیلی خوب یادمه که چقدر بابت مجرد بودنش خوشحال بود... ولی آیا این آدمی که با نگاه کردن به ماریا،چشماش برق میزنه همون آدمه..؟!؟!ذهنم رفت پی اون روزا و حس کردم که چقدر جای مامان و بابا اینجا ، تو این لحظه خالیه!_سارا؟!
ماریا گفت و دستشو جلوم تکون داد...
_بله؟!چیزی گفتین؟!
سعی کردم موضوعی که دربارش حرف میزدیم رو به یاد بیارم....
ما تو این حدودا یه ساعتی که من رسیدم درباره هر چیزی حرف زدیم.... از آب و هوا تا تحصیلات و علایق من!
_پرسیدم تو گشنته؟!میخوای ناهار بخوریم؟!
سرمو تکون دادم و به سمت میز ناهارخوری 6نفره قهوه ای که به طرز زیبایی چیده شده بود رفتیم... من یکم خجالت کشیدم چون اصلا نفهمیدم کی این میز چیده شد.،وگرنه کمک میکردم.
روی میز دونوع غذایی بود که من نمیشناختم....ممم فکر کنم جزو غذاهای بومی اونجا باشن ولی نمیخوام از هیچکدومشون درباره ی اونا بپرسم تا یه تومار درباره غذاهای محلی اینجا گیرم بیاد.
پس فقط لبخند زدم و ازشون تشکر کردم._من برگشتم...!
به دنبال صدای باز شدن در ورودی یه نفر اینو گفت.
به راهرو خیره شدم تا بالاخره اومد...اون یه دختر جوون بود که شاید 18ساله میبود... پوست سفید.. چشمها و موهای قهوه ای...._سارا؟!درسته؟!؟
اون اومد سمتم و دستشو دراز کرد... منم بهش دست دادم._این دختره ماست، لونا!
حتی قبل از اینکه اینو بگه از روی لبخند درخشانش که شبیه مال ماریاست و چهرش که شباهت زیادی به اسکات داره، میشد خیلی راحت فهمید...
لبخند ی به لونا زدم و گفتم:
_خوشبختم لونا!
اونم با لبخند جوابمو داد و رفت که لباسش رو عوض کنه... راستش.....نمیتونم بگم حسوديم شد یا ناراحت شدم...شایدم هردو!
چون لونا دقیقا چیزهایی رو داشت که من از دست دادم..:مادر..پدر...عشق بی پایانشون... یه سقف که مال خودم باشه و....
لیوان ابمو سر کشیدم و سعی کردم این فکر هارو از سرم بیرون کنم... لونا برگشت و بازهم بحث سر موضوعات مختلف شروع شد... ما حتی به دسری که ماریا برامون درست کرده بود امتیاز دادیم...اون یه دسر شکلاتی بود که یه رابطه ای هم با توت فرنگی داشت که من نفهميدم! ولی درهرصورت خوشمزه بود.
.
.
.
_اوممم....سارا، تاحالا با کسی قرار گذاشتی؟!
لونا پرسید و اون قاشقی که تازه تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم..آخه چجوری بحث به اینجا کشیده شد؟!~...~...~...~...~...~...~...~...~...~...~...~
سلاااام
لونا وارد داستان شد و یه سوال سخت و شخصی از سارا پرسید که معلوم نیست از جوابش میخواد چه نتیجه ای بگیره!؟
ما از صبح تا همین الان رفته بودیم پیک نیک و من تا برگشتم، با اينهمه خستگی، قسمت جدید رو نوشتم... بااینکه میتونستم بگم بیخیال فردا میذارم! حالا چی میشه مگه!!؟ولی با اینکه کم بود ولی گذاشتم. ولی شما اصلا انرژی نمیدین بهم! :(((نه تو بحث ها شرکت میکنید، نه یه کامنت میذارین،دلم شاد شه... حالا بماند اونایی که میخونن و voteهم نمیدن...نکنه دلتون میخواد قهر کنم؟!!
به هرحالدوستتون دارم خیلی زیاد...<3
