صبح شد...مثل همیشه همون کارهارو انجام دادم، حموم رفتم...لباس پوشیدم... موهامو بستم...وسایلامو جمع کردم...و به سمت ساختمون مرکزی رفتم.کلاسامم مثل همیشه بودن...کاملا آروم... ولی یه حسی بهم ميگه که این آرامش قرار نیست برای کل امروز وجود داشته باشه...!!!زودتر از اونی که فکر میکردم، دیدم که جلوی کلاس ادبیاتم!
_هی سارا!
زین دستشو برام تکون داد و به صندلی کنارش اشاره کرد._سلام زین.
سعی کردم به تتوهاش که از یقش زده بود بیرون توجه نکنم._میشه یه سوال ازت بپرسم؟!
زین گفت. سرمو تکون دادم وبهش نگاه کردم...
_تو و هری...چجوری باهم آشنا شدین؟!
پرسید و با اون چشمای خاصش بهم خیره شد....اون از قصد اینکارو میکنه؟!_این برمیگرده به خیلی وقته پیش..اونموقع من خیلی بچه بودم......
همه داستان رو برای زین تعریف کردم...اون یه جورایی متاسف بود و رفته بود تو فکر_یعنی بعداز اون روز دیگه همو ندیدید؟!
زین پرسید اون داره پیش خودش چه برداشتی میکنه؟!؟_خب نه
_اوه... این خیلی مسخرست!
تمسخر تو صداش معلوم بود ونیشخند زد
_چی مسخرست؟!
پرسیدم و با یه حسی شبیه عصبانیت بهش نگاه کردم_شما ها فقط یک بار،همو دیدید،اونم خیلی وقته پیش... این مسخرست!!چون اون فقط تورو یادشه!
خندش بیشتر شد.،یه خنده عصبی!حرفاش رنجوندم... اینکه اون بعد از اينهمه سال منو يادشه عجیب هست ولی مسخره نیست!!!و اون نباید به این موضوع اینجوری بخنده.
_زین...
ميخواستم بهش بگم که حق نداره اینجوری حرف بزنه ولی... اه...همیشه استادمون بی موقع میاد!
کل کلاس رو ساکت بودم و حتی به زین نگاهم نکردم!
کلاس تموم شد و من بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم و رفتم سمت درب خروج... و همچنان این سایه زین بود که دنبالم میاومد_سارا...
صدام کرد...برگشتمو سعی کردم که با نگام بهش بفهمونم که هنوز ناراحتم._خب... اگه میخوای بری اونجا... میدونی،میتونم برسونمت...!
اون راست ميگه... من باید برم اونجا ولی با زین؟!اون انگار میخواد یه جورایی جبران کنه...
_من سارا رو با خودم میارم.
لویی درحالی که داشت میاومد سمت ما گفت و من برای اولین بار از دیدنش خوشحال شدم!
با چشماش اشاره کرد که برم تو ماشین و من هم رفتم.
اونا داشتن باهم حرف میزدن ولی من نمیتونستم بفهمم درباره چی!؟
زین به من نگاه کرد. قیافش خیلی بد بود..اون ناراحته، ولی برای چی!؟بخاطر اینکه باهاش نرفتم؟! بخاطر حرفهای لویی؟!.... اه سارا!!!بس کن دیگه،یه جورایی زدم تو گوش خودم و برگشتم به درزمان حال،توی ماشین...تقریبا رسیده بودیم ومن سعی کردم ذهنمو مرتب کنم،توی اون لحظه این تنها چیزی بود که نیاز داشتم...نایل با همون لبخند خیره کنندش دررو باز کرد.
_سلام سارا... ما منتظرت بودیم.
رفتیم داخل و لیامم از پله ها اومد پایین... منتظر اونا نموندم چون مثل اینکه سلام کردنشون خیلی قراره طول بکشه، رفتم بالا و مستقیما رفتم اتاق هری._سارا
نایل صدام کرد و تو دستش یه سینی بود_میشه لطفا...اون چیزی نخورده
_البته!
سینی رو ازش گرفتم و رفتم داخل اتاق.هری به بالشتش تکیه داده بود و داشت کتاب میخوند حداقل فکر کنم....
_سلام!!!
سعی کردم صدام پر از انرژی باشه ولی خب... اون بهم نگاه کرد،و بعد دوباره به کتابش. دلم میخواد برم از نایل بپرسم که اون قبلا هم کتابارو برعکس میخوند؟!
حس میکنم که کلمه سلام رو شنیدم ولی خیلی آروم ...
سینی رو گذاشتم روی میز کنار تخت و یه صندلی آوردم نزدیک تخت.لیوان شیشه ای رو با شیر پرکردم و یه تیکه کیک شکلاتی هم گذاشتم کنارش.
_به نظر خوشمزه میاد!
من گفتم و به طرز بچگانه ای سعی کردم اونو برای خوردن تحریک کنم.اون بازم بهم نگاه کرد و هیچی نگفت. اوووووف!!!_اوه،هری بچه نشو...!تو باید یه چیزی بخوری
لیوان رو نزدیک کردم ولی اون... پرتش کرد._تو اینجایی که به من ترحم کنی، چون من فقط تورو یادمه و خیلی ضعیف به نظر میرسم...!
حرفای زین توی سرم پیچید " شما ها فقط یک بار....همو دیدید....اونم خیلی وقته پیش... این مسخرست!!چون اون فقط تورو یادشه!"
"این مسخرست!!"آره این مسخرست که من اینجام تا به کسی که فقط یک بار دیدمش کمک کنم،کسی که قدربودنمو،نمیدونه؟!پس چرا اونروز ازم خواست که بمونم!؟!
دوباره این فکرو خیال کردنوشروع نکن سارا!!_یعنی نمی خوای که من بیام اینجا!؟اگه تو اینجوری میخوای خب...
تلفنم زنگ خورد، انگار نميشه من یه دفعه حرفمو جدی بزنم!
از پرورشگاه بود،...رفتم بیرون تا جواب بدم..
_الو سارا!معلوم هست کجایی؟!
صدای خانم اسمیت(مددکار)میلرزید
_چیزی شده خانم اسمیت؟!
نگران تر شدم وقتی بلند،بلند زد زیر گریه!_م..مگی...اون
_مگی چی؟!
قلبم داره از جاش درمياد!_اون....... ، فقط زودتر بیا!
نمیدونم که فشارم افتاده بود یا اشکام نمیذاشتن که جلومو خوب ببینم...فکرم درست کار نمیکرد.رفتم پایین..
_یه ماشین، میتونم یه ماشین...
اینو به پسرا که نشسته بودنو داشتن با تعجب بهم نگاه میکردن گفتم... حتی نمیتونم جملمو کامل کنم.
_مال منو بردار
زین گفت و به سوییچ روی میز اشاره کرد._فقط یه چیزی...تو...
_آره من گواهینامه دارم.
به زین گفتم و بعد هم دررو پشت سرم بستم!_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
آنچه در قسمت بعد میفهمید:(خخخ)
چه اتفاقی برای مگی افتاده...آیا سارا دوباره بعد از اون صحبتش با هری و حرفای زین،به اون خونه برمیگرده؟!آیا رفتار هری همينجوری ميمونه؟!
البته خب اتفاقا دیگه هم هست که نمیگم:-P
درکل قسمت بعدی حساسه!!!
مرسی که میخونید +نظراتتون هم پر از انرژی ان<3
تا فردا...!
![](https://img.wattpad.com/cover/41635882-288-k435437.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Remember me
Fiksi Penggemarیه حسی بهم ميگه سرنوشت بازهم مارو باهم رو به رو میکنه!