ما آدما بعضی وقتا قضاوت میکنیم،... خب چه درست باشه و چه غلط با اینکار فقط و فقط به خودمون آسیب میزنیم و نفس کشیدنو برای فرد مقابلمون سختتر میکنیم...همون کسی که درواقع کنار ماست و نفسامون به نفساش گره خورده...
سرمو تو بالشت فرو کردم و نفس عمیق کشیدم... من باید آرومتر نفس بکشم تا عطر هری که با هوا قاطی شده، تموم نشه!!!دستامو بردم زیر بالشت... حس کردن خنکی زیر بالشت یکی از لذت بخش ترین کارهایی ه که تقریبا عادته برام!...این دیگه چیه؟!...اون مستطیل کوچیک سرد رو از بالشت آوردم بیرون،یه دفترچه ساده و قرمز مشکی بود...
صفحه اول اسم هری بود وبرعکس بقیه صفحه ها مرتب و خوش خط نوشته شده بود صفحه هارو سریعتر ورق زدم..._سارا...لیام گفت غذا حاضره!
نشستم رو تخت و به هری که کنار در بود نگاه کردم
_اوه هری تو شعر میگی؟!
چشماش خورد به دفترچه ش که تو دستمه_سارا! تو قرار بود استراحت کنی،نه فضولی!
ریز خندید و اومد سمتم... دفترچه رو گرفت و گذاشت تو جیب شلوارش._تو چرا بهم نگفتی؟!
تقریبا جیغ زدم،از روی هیجان! اون چشماش گرد شده بود...._خب نمیدونستم که مهمه... اگه میدونستم قراره انقدر ذوق کنی زودتر بهت میگفتم!
دستشو کشید رو گردنش و لبخند زد.خودمم نمیدونم چرا ذوق زده شدم...شاید خب...خب من فکر نمیکردم که هری جز توانایی در عصبی شدن و شکوندن وسایل و دستور دادن به این و اون و مست کردن کار دیگه ای بلد باشه!...ولی اون شعر میگه و باید بگم که شعراش خیلی خوب و پر احساس بودن
_خب بیا بریم که لیام منتظره....
هری گفت و دستمو گرفت تا بلند شم..
لیام میزرو خیلی خوب چیده بود...._واو!لیام!!!...تو با اون پیشبند خیلی ستودنی شدی!
لیام با این حرفم خیلی آروم خندید. دور میز نشستیم. لیام برام سوپ ریخت و باید بگم که اون واقعا بهترین سوپی بود که تا حالا خوردم...
_لیام...من فکر میکنم میتونم یکم ازاون مرغ سوخاری هم بخورم.
من گفتم و قیافمو مظلوم کردم!یعنی این روشم جواب میده؟!_نه سارا نمیشه
هری گفت و چنگالشو تو یه سیب زمینی فرو کرد._ولی من با لیام بودم!
گفتمو زبونمو برای هری درآوردم..._سرت تو کار خودت باشه استایلز! اینجا من رئیسم!
لیام گفت و برام چشمک زد.
چنگالمو بردم سمت ظرفی که وسط میز بود که لیام ظرف رو از وسط میز برداشت...!_لیام...!این چکاری بود آخه!؟
سرمو گذاشتم رو میز تا نیشخند هری رو نبینم._خوب که شدی بازم برات درست میکنم!!!
لیام گفت و چندتا چیزو از رو میز برداشت...فکر کنم داره میزو جمع میکنه...سرمو بلند کردمو به هری که داره با لذت غذاشو میخوره نگاه کردم...یه فکری به سرم زد!!!!_هری...
بلند شدم و رفتم سمتش
_هممم؟!
_میخوام بخاطر اینکه اجازه دادی تو اتاقت استراحت کنم تا خوب شم ازت تشکر کنم
_قابلي نداشت!
خم شدم سمتش و گونه شو بوسیدم.و بعد با تندترین سرعت رفتم تو اتاق و دررو از داخل قفل کردم.نمیتونم جلوی خندمو بگیرم._سارا!...اون تیکه از مرغی که از ظرفم برادشتیو پس بده!
هری گفت و با دستاش میزد رو در!
صدای خنده هام بیشتر شد. دررو باز کردم_دیگه برای پس دادنش دیر شده هری
دستای خالیمو بهش نشون دادم و بازم خندیدم!_اونم خندید....با شیطنت اومد سمتم.
_پس اینجوریه دیگه؟!
انگشتاشو تکون داد و نزدیک تر شد بهم.اوه... عقب عقب رفتم و ولو شدم رو تخت شروع کرد به قلقلک دادن... من قاطی خنده هام جیغم میکشیدم و اونم میخندید._هری...بسه.. خواهش میکنم!
_آخه وقتی میخندی خیلی بامزه میشی...
اون گفت و بازم قلقلکم داد..._هری...!
_باشه منم خسته شدم...
ولو شد کنارم درحالیکه جفتمون داشتیم میخندیدم!_دیگه... اینکارو... نکن!
من داشتم نفس نفس میزدم... اشکی که از خندیدن کنار چشمم جمع شده بود رو با دستم پاک کردم._سعیمو میکنم ولی قول نمیدم...!
دستشو گذاشت زیر سرش و چشمامو بست.
_هری..
_بعله؟!
_تو دیگه چه کاری بلدی؟!
_منظورت چیه؟؟
_خب بغیر شعر گفتن و قلقلک دادن ومست کردن و اینا،دیگه چی بلدی؟!
پیش خودش خندید و بهم نگاه کرد._اوممم...خب من رشتم موسیقیه و درنتیجه چندتا ساز هم میتونم بزنم!تو این مدتی که حافظم بهتر شده هرروز صبح با لیام تمرین میکنیم!
_واقعا!!!چقدر خوب.....میشه فردا صبح تو تمرینتون شرکت کنم؟؟میخوام ببینم که چجوری مینوازی!
بهش نگاه کردم... اون خندید و دستمو گرفت و از رو تخت بلندم کرد.
_الانم میتونی ببینی!
دستمو کشید و از اتاق رفتیم بیرون...چرا اون همیشه همینکاررو میکنه!؟!_ولی...اینجا اتاق لیامه! شاید اون خوشش نیاد که ما.....
چشمم خورد به پیانوی مشکی گوشه اتاق و نتونستم حرفمو کامل کنم...
اون دقیقا مثل اونچیزی بود که تو فیلما میشد دید.....شیک و براق!!_خب این مال منه...و اگه تا الان تو اتاق خودم بود، حتما صدبار خورد شده بود!
گفت و خندید...منم باهاش خندیدم...یه صندلی گذاشت نزدیک پیانو... جوری که بتونم نیم رخشو ببینم..._خب...چی بزنم؟!
نشست پشت پیانو و ازم پرسید_نمیدونم
_خب یه چیزی میزنم که میدونم خوشت میاد...شروع کرد و انگشتاش به آرومی حرکت میکردن...این آهنگ بهم آرامش میده...نه بخاطر اینکه هری داره میزنه... نه بخاطر ریتم خود آهنگ...این آهنگ از سال های پیش همرامه... همونموقع که بابام پشت پیانو ی قدیمیش مینشست... این آهنگ توش پر از خنده های خانوادمه...
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._اینم از این قسمت...
گفتم که امروز میذارم!موضوع این قسمت :
با کدوم شخصیت داستان بهتر ارتباط برقرار میکنید و چرا؟!(یعنی چه کسیو بهتر و راحت تر درک میکنید یا حس میکنید بهش نزدیک ترین و چرا؟!)
ودراخر؛
مرسییییییی که میخونید و نظر میدین:-*
منتظرتونم
