آفتاب از پنجره ی اتاق اومده بود داخل و فضای اتاق رو روشن کرده بود.روشنی پشت پلکام باعث شد که باز بشن. دراتاق باز شد و دارسی درحالیکه یه حوله صورتی سرش رو پوشونده بود اومد داخل.
_صبحبخیر خوابالو!
گفت و لبخند زد.به سختی میشه باور کرد که من!!! هنوز توی تختم درحالیکه یه ربع دیگه کلاسم شروع میشه!
حموم رفتن رو بیخیال شدم و رفتم سراغ کمد لباسام. شلوار جین همیشگی و یه بلوز چهارخونه که بخاطر نازک بودنش باید یه تاپ زیرش میپوشیدم رو برداشتم. موهامو دم اسبی بستم. داشتم وسایلامو جمع میکردم که چشمم خورد به دارسی که دست به سینه جلوی در واستاده و داره به ساعتش نگاه میکنه.اینکه اون منتظرم وايستاده عجیبه و من سعی کردم که بیشتر از این منتظرش نذارم._نظرت درباره دیشب چیبود؟!
داشتیم میرفتیم سمت کلاسامون که من از دارسی پرسیدم._اووممم....خوب بود!
موهاشو گذاشت پشت گوشش و مودبانه لبخند زد._خب دیگه من باید برم.
لبخندش محو شد و سریع ازم دور شد...فرار کرد؟!؟علت اینکاررو وقتی فهمیدم که سنگینی نگاه زین رو حس کردم....اون خیلی بد نگاه میکرد و بعد درمیون جمعیت محو شد.!
آره... من امروز باید باهاش حرف بزنم...همین امروز و هرطوری شده... من باید دلیل همه اینا رو بفهمم.ولی الان بهتره برم سرکلاسم.
"چجوری مطرحش کنم؟!
کی؟!کجا!!؟
به خودم اومدم و فهمیدم که کلاس ادبیاتم تموم شده و من فقط دارم با این سوالا خودمو گیج میکنم!_زین.. صبر کن!
اون جلوتر از من داشت میرفت سمت در خروجی!و توجه ای بهم نکرد._زین...!
بلندتر صداش کردم، چند نفر برگشتن و با تعجب بهم نگاه کردن... ولی زین بازهم برنگشت._صبر کن.
دستشو از پشت گرفتم و برگشت سمتم_چیه سارا؟!
چشماش مثل همیشه نبود و صدای خالی از احساسش باعث شد کلماتی رو که کل روز تو ذهنم چیده بودم، یادم بره!_تو...توخوبی؟!
تنها سوالی بود که تونستم بپرسم._آره
چشماشو بست و از لای دندوناش نفس عمیق کشید._تو... خب میدونی،تغییر کردی!
صدام میلرزید._نه!...اصلا!!!
خندید و گفت...اون چشه؟!!_به من درست جواب بده... چرا اینجوری شدی؟!
جدی تر از قبل پرسیدم... اون داره حرصمو درمياره_اه سارا.....ولم کن!
کلافه شده بود؟!؟_تو باید دلیل همه این رفتارای اخیر تو بگی!
دست به سینه جلوش وایستادم تا حرف. بزنه، مطمئن نیستم که میخواد چی بگه ولی میدونم که نیازدارم بدونم!_چیو میخوای بدونی؟!اینکه لویی لعنتی چجوری تهدیدم کرد؟!اینکه من کسی رو که دوسش دارم جلورومه ولی من نمیتونم...کنارش باشم.. و هیچ بخششی وجود نداره...!درباره اون النای لعنتی که چجوری همه چی رو بهم ریخت!...
داد زد ومن خودمون رو تو یه دایره ای از جمعیت متعجب دیدم!تماشاچی!!!همونچیزی که نمیخواستم!_آرومتر...
بهش گفتم و اونم متوجه جمعیت اطرافمون شد....از اونجا دور شد و رفت سمت ماشینش._ما باید حرف بزنیم!
رفتم سمتش!_فکر کنم که الانم همینکارو کردیم!
اون گفت و نیشخند زد. بعد در ماشینشو باز کرد._نه اینطوری...کامل تر از اینایی که گفتی!...هرچه زودتر...
گفتم و منتظرش موندم تا از فکر بیاد بیرون._باشه امشب خوبه؟!
اون گفت و دیگه عصبانی نبود!_اوهوم.
گفتم و اون راه افتاد و رفت...لعنتی...!
امروز چجوری برم خونه هری؟!کاش بازين ميرفتم!اه...اعصابم خورد بود چون من میتونستم دوساعت زودتر اینجا، جلوی این در باشم!ولی اون بحثم با زین و معطلی تو ایستگاه اتوبوس و وایستادنای الکی اتوبوس باشد شد که دیر بشه!
یه نفس عمیق کشیدم و در زدم. دربازشد و من مات و مبهوت دختر قدبلند بوری شدم که تو قاب در واستاده بود و با تعجب بهم نگاه میکرد..._باکی کار داری؟!
اون مشروب توی لیوانشو تکون داد و از لحن شل و مسخرش معلوم بود که مسته!اوه خدا!!!_سارا!!
صدای لیام از پشت اون دختر اومد._النا برو کنار، اون دوستمونه!
لیام گفت و کاملا جدی بود!!!خدای من.... "النا "این... همونه که فکر میکنم!!!؟
اون دختر بلند خندید و رفت داخل از بقیه پسرا خبری نبود... و هری... اون رو مبل راحتی طبقه پایین لَم داده بود و یه لبخند مسخره رو لبش بود..._سار..سا..ساری... سارا!...عزیزم!
اون حتی نميتونه اسممو درست تلفظ کنه!اونم مسته!
اون دختر اومد کنار هری نشست و لباس قرمز شو کشید پایین تر..._سارا این دوستم الناست... یه دوست قدیمی، خیلی قدیمی!
اونا خندیدن..._میخوای؟!
النا به بتری توی دستش اشاره کرد... میخواستم بگم من تاحالا لب به این چیزا نزدم... میخواستم بگم از اینا متنفرم!ولی نه...من.. شاید..بتونم یکم آروم تر بشم... شاید..
نمیدونم که این چندمين باره که دارم گیلاسمو پر میکنم!!ولی این بیخیالی چیزی نبود که من میخواستم...من میخواستم که یکم آروم شم تا به جای اینکه یقه دختره رو بگیرم... اصلا این دختره کجاست؟!...هری؟؟پاهام منو بردن سمت اتاق هری تا با چیزی که نمیخواستم ببینم،رو به رو بشم.
دررو باز کردم و...._-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
سلام!!!
ببخشید دیر گذاشتم...حرفی ندارم، فقط میتونم بگم قسمت بعدی رو از دست ندين!!!داره حساس میشه!
موضوع بحث این دفعه:
به نظر شماشخصیت منفی داستان کیست و چرا!؟!مرسی که میخونید و نظر میدین!:-)<3
منتظرتونم
![](https://img.wattpad.com/cover/41635882-288-k435437.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Remember me
Fiksi Penggemarیه حسی بهم ميگه سرنوشت بازهم مارو باهم رو به رو میکنه!