chapter18

277 56 14
                                    

"داستان از نگاه سارا"

من از بچگیم بوی بیمارستان رو خیلی خوب میشناسم.... از اونموقع که با مامانم ميرفتم برای شیمی درمانیش....!از اون روزایی که پشت در اتاق بابام مینشستم و بخاطر اینکه نمیذاشتن ببينمش گریه میکردم...پس نیازی نیست که چشمامو باز کنم تا بفهمم تو بیمارستانم!سردرد خیلی بدم همه اتفاقای دیشب که تو ذهنم میچرخیدن رو تایید کرد... خونه هری...بار...زین...بیش از حد مشروب خوردنم...بوسیدن زین....خوردن سرم به زمین!خداکنه زین به بقیه خبر نداده باشه!
دستای یکی موهای رو صورتم رو زد کنار...چشمام با اینکه خودم نمیخوام سعی کردن باز شن.
چندبار پلک زدم تا تصویر مبهم روبه روم واضح تر شه...اونچیزی که جلوم بود دوتا چشم سبز بود که به چشمام نگاه میکرد.

_اوه هری.
اولین جمله م با ناله اومد بیرون چون باعث شد سردردم بیشتر بشه.چشمامو ازش برداشتم و به گوشه ی اتاق نگاه کردم

_اوممم...تو خوبی؟!
اون پرسید...

_آره.. خوبم
خیلی آروم جوابشو دادم و چشمامو بستم...من دوست ندارم که اون اینجا باشه...یعنی فکر کنم!

_خب ما... نگران شده بودیم.
صداشم نگران بود...تو دروغ گوی خوبی هستی، هری!!!
نه تنها جوابشو ندادم، بلکه چشمامم باز نکردم و خودمو زدم به خواب، شاید بیخیالم شه و بره...هری هیچجایی نرفت ولی مثل اینکه من واقعا خوابم میاد...
.
.
.
.
_باشه،... باشه، خودم حواسم بهش هست...نميذارم از تخت بیاد پایین...
خیلی ساده تر از قبل چشمامو باز کردم تا منشا صدا رو پیدا کنم و...اوه،.. اینجا چقدر شبیه اتاق هری ه!
خورده های گلدون شکسته کنار میز بهم فهموند که اینجا اتاق هری ه...

_کی بیدار شدی؟!
هری از لای در اومد داخل و بهم نگاه کرد.

_من چرا اینجام؟!
خیلی آروم پرسیدم...نمیخوام بهش نگاه کنم!

_چون دکتر گفت که تا چند روز باید ازت مراقبت بشه و خب،...باید چیزای سبک،مثل سوپ بخوری،.. معدت خیلی اذیت شده...

همونجور که داشت به تخت نزدیک میشد گفت...

_و دارسی گفت که بلد نیست سوپ درست کنه!...پس تورو آوردیم اینجا!

_اونوقت تو بلدی درست کنی هری...؟!
واقعا عجیبه اگه هری بلد باشه.

_البته که نه...ولی لیام سوپ خوشمزه ای درست میکنه!و الانم رفته تا وسایلی که میخواد رو بخره...
هری گفت و رو صندلی که کنار تخت بود نشست...

_سارا؟!
چشمامو باز کردم و به هری نگاه کردم.
_تو ازم ناراحتی؟!
ازم پرسید و منتظر جوابم بود!چی بگم حالا؟!...من یه احمقم که تو این مدت کوتاه بهش حس پیدا کردم...آره من ازش ناراحتم...دلم میخواد سرش داد بزنم و بگم که نميتونه انقدر راحت با هرکی رو تختش بخوابه و بعدم ازم بپرسه که ناراحتم یا نه!ولی هيچوقت باچند دست لباس که سِت ان،چند تا بوسه که رو گونه هامون بود... بین دونفر "ما "به وجود نمياد.

_نه هری... ناراحت نیستم!
سعی کردم صدامو آروم کنم.

_اوه خب... پس چرا دیشب، جلوی در اتاقم...داشتی گریه میکردی وبا اون حال از اینجا رفتی!؟

اوه خدا..!اون چقدره دیگه درباره دیشب میدونه؟!
از رو صندلیش بلند شد و اومد سمتم.

_و چرا درباره النا از زین پرسیدی؟!

من موهای هری رو رو صورتم حس کردم اون خیلی بهم نزدیکه.اوه زین!!!....تو دیگه چی بهش گفتی؟!

_نکنه...سارا نکنه فکر کردی... منو النا...؟!؟ نفساش به لاله گوشم برخورد میکردن!

_نه هری...مهم نیست.
سرمو رو بالشت جا به جا کردم و یکم از هری دور شدم.

_اگه مهم نیست،پس چرا تو بار،زیاده روی کردی....تو خیلی بیشتر از اونی که مستت کنه خوردی...
دستش که رو گونه هام کشیده شد، خیسیشونو کمتر کرد.

_من متاسفم...من باهاش هیچکاری نکردم و اصلا روحمم ازاینکه اون کنارم خوابیده خبر نداشت...من امروز صبح اونو از اینجا بیرون کردم....من واقعا بابت دیشب متاسفم....بابت اینکه مست کردم و...
اون سرش رو موهام بود و اینا رو گفت...

_هری...تو هیچ تعهدی نسبت به من نداری...
من گفتم و درواقع این همون چیزی بود که عقلم همش به خودم میگفت.

ازم فاصله گرفت و بهم نگاه کرد و بعد لبخندش معلوم شد:
_من نسبت به قلبم تعهد دارم... و خب...پس با این شرایط، از الان نسبت به توهم تعهد دارم!

نمیتونم بگم که چقدر با این حرفش حالم عوض شد... غیر ارادی لبخند زدم...

_و اینکه من اگه نگفتم،فکر میکردم خودت میدونی که من دوستت دارم!
لبخندش عمیق تر شد... منظورم اينه که چال هاش معلوم شد!باورم نميشه که هری داره اینا رو میگه!!

_من از کجا باید میدونستم!
غر زدم...نه واقعا!من از کجا باید میدونستم آخه!!؟
اومد سمتم و خیلی آروم لبم رو بوسید...اون فقط یه بوسه بود... خیلی کوتاه و ساده، ولی خواستنی...و اونچیزی که تو من به وجود آورد بی اندازه خوب بود!
صدای بسته شدن در خونه اومد.
_فکر کنم لیام برگشته...من برم ببینم چی خریده!
لبخند زد و از تخت دور شد و رفت سمت در...
من حس میکنم که کاملا خوب شدم برا دیگه نمیخوام بخوابم...
فقط میخوام به حرفای هری فکر کنم...اونا خیلی برام مهمن!

*...*...*...*...*...*...*...*...*...*...*...
سلام!
اول از همه ببخشید که دیر گذاشتم...!به عنوان معذرت خواهی، قسمت بعد هم امروز میذارم!
موضوع گفتگو این قسمت درباره این قسمت ه!!!:-)
مرسی که میخونید و نظر میدین!
منتظرتونم



Remember meHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin