داستان از نگاه سارا
مثل همیشه صدای ساعتم من رو بیدار کرد ولی اینبار تو یه تخت جدید و یه اتاق جدید...
ما تو زندگيمون خیلی چیزا رو به دست میاریم،و خیلی چیزا رو از دست میدیم،ولی فقط بعضیاشون زندگی آدم رو دگرگون میکنن...یا حتی خود آدم رو!
منم یکی از اون آدمهام که تو زندگیم از این تجربه ها زیاد داشتم و خوب فهمیدم که در مقابل همه ی این تغییر ها هیچکاری نميشه کرد... فقط باید دست هارو باز کرد و تغییرات رو با آغوش باز پذیرفت!
دیشب یکی از محدود شب های عمرم بود! شاید باورتون نشه ولی من و هری حتی بعد از تموم شدن تماس تصویری مون به هم تکست میدادیم.
من حتی نفهمیدم که کی خوابیدم!؟
سریع پتومو زیر رو رو کردم تا گوشیمو پیدا کنم...ولی بالاخره اونو زیر بالشتم پیدا کردم!همونطور که حدس میزدم از هری پیام داشتم...."ها ها ها... چرا جواب مو نمیدی؟!پس کم آوردی؟!"
"اوممم خوابیدی؟!"
"شب بخیر<3"
پیامهاشو خوندم و ناخودآگاه لبخند زدم. هری کاملا با دور بودنمون کنار نیاومده و خدا ميدونه دیشب چندبار بابت این بهم تیکه انداخت ولی داره سعیشو میکنه، خوب باشه و واقعا نمیتونم بگم چقدر از بابت این خوشحالم.
قبل از اینکه برم مسواک بزنم، پتومو مرتب تا کردم و لباس خوابمو با لباس های راحتیم عوض کردم.
_سارا...! صبحونه حاضره...
این صدای ماریا بود که به احتمال زیاد از تو آشپزخونه میاومد.
_اوووومدم!
منم داد زدم تا صدام بهش برسه...موهامو شونه کردم و پشت سرم بستم.
به سمت میز رفتم. همه ی اعضای خونه دور میز نشسته بودن._صبحبخیر!
من گفتم و صندلیمو عقب کشیدم. بقیه هم جوابمو دادن و بعد مشغول خوردن شدیم.و من برای یک لحظه حس کردم که واقعا یه خانواده دارم....برای خودم یه لیوان شیر داغ ریختم و یه نون تست برداشتم._لونا تو امروز میخوای چیکار کنی؟!
عمو اسکات درحالیکه داشت به نون تست ش کره میزد پرسید.
_اوممم هیچی...ولی شاید برم خرید.. میدونی برای امشب.
لونا گفت... وپدرش با جدیت سرش رو تکون داد.._و تو چطور سارا؟!
عمو پرسید_من باید برم اونجایی که منو بورسيه کردن رو ببینم.
من گفتم... البته این یه تصمیم یهویی بود، چون من نمیخواستم به این زودی برم اونجا ولی بالاخره که چی!!؟
ما حدود یه ربع بعد صبحونه مون رو خوردیم و... من یه پیراهن زرد لیمویی که یقه گردی داشت رو پوشیدم و یکسری مدارک که نیاز داشتم رو ورداشتم. فقط خدا کنه آدرس رو راحت پیدا کنم!_عمو.. میشه من رو هم تا یه ایستگاه اتوبوس برسونی؟!؟
من گفتم_نه!!!
عمو درحالیکه داشت ساعتش رو میبست گفت... انتظار اينهمه رک بودن رو از عمو اسکات نداشتم._لونا...تو سارا رو ببر دانشگاهش...بعدم با هم برید خرید...حواستون باشه که لباس های خیلی تنگ و کوتاه نخرید...!
عمو اسکات گفت و من احساس آسودگی کردم چون قرار نیست گم بشم!
لونا هم حرف پدرشو تایید کرد، هرچند که بابت قسمت آخر جمله عمو اسکات، یه نیشخند رو لبش نمایان شد!چند دقیقه بعد لونا درحالیکه حاضر شده بود اومد.... اون یه پیراهن صورتی روشن پوشیده بود که تا زانوش بود...
_بریم؟!
لونا پرسید درحالیکه یه سوییچ رو تو دستش تاب میداد!_مگه تو گواهینامه داری؟!
من با تعجب پرسیدم...اینجا از چندسالگی گواهینامه میدن؟!_نه...ولی تو که داری!
لونا گفت و در کمک راننده اون ماشین خوشگل قرمز رو باز کرد.~...~...~...~...~...~...~...~...~...~...~...~...~
سلام!
ببخشید واسه تاخیر....!بدجور سرما خوردم.....راستی عیدتونم مبارک! مدرسه چطور بود خوش گذشت؟!
اصلا voteو کامنت و بی خیال! دیگه چخبر؟!؟
منتظرتونم
پ.ن:مرسی بابت 2000vote....و صدالبته مرسی که میخونید!<3