chapter 38

179 44 21
                                    

'داستان از نگاه هری'
صاحب اون اتاق حتما یه پیرزن پیره که خواب سنگینی هم داره... چون با این سروصداهایی که من درست کردم خیلیا اومدن بیرون و اعتراض کردن...خب البته بعضیا بهم گفتن خفه شم!اینم جزو اعتراضات محسوب میشه دیگه؟!؟

_باشه من اون اتاق رو برميدارم ولی توهم مطمئن شو که صاحب این اتاقت اون تو نمرده باشه.
اینو به اون دختر گفتم و اونم برام چشم غره رفت...من اصلا شک دارم اون اتاق پر باشه!یه حسی بهم ميگه نباید اون دختر رو با خودم لج میکردم!
به هر حال در اتاق رو بازکردم و رفتیم داخل... برام عجیبه که زین در طول این مدت انقدر ساکت بوده!
بدون اینکه، حتی کفشامو دربیارم، ولو شدم رو تخت...به هرحال اونا قراره فردا این ملافه های سفید رو عوض کنن...یعنی بهتره که اینکاررو بکنن!ولی فکر سارا که اگه منو با کفش واین لباس ها تو تخت میدید و ناراحت میشد،باعث شد بغض کنم و اونا رو در بیارم...
_درکت میکنم....همیشه بلاتکلیفی آدمو دیوونه میکنه!
زین زیر لب زمزمه کرد. میخوام باهاش حرف بزنم تا شاید سبک شم.
دوباره دراز کشیدم و به سقف چوبی خیره شدم...
_یعنی سارا کجاست؟! و الان داره چیکار میکنه!!؟

داستان از نگاه سارا
هری رفت تو اتاقش و باعث شد من به آرامش برسم،...ولی آیا واقعا به آرامش رسیدم؟!
زانوهامو بغل کردم و سرم رو لای دستام گرفتم.وقتی که در باز شد وخورد به سرم تازه متوجه شدم که به در تکیه داده بودم.

_آآآخخخخخخخ!
سرمو با دستم مالوندم تا دردش کمتر شه.

_اوه ببخشید عزیزم...تو چرا اینجا نشستی!
میلا گفت...از جلوی در بلند شدم تا بیاد داخل.
_گفتم شاید گشنت باشه..!
میلا گفت و سینی رو گذاشت رو تخت... اون شیر و کیک بود،که کیک خونگی به نظر میاومد.
ازش تشکر کردم و شروع کردم به خوردن... اونم کنارم،روی تخت نشست...

_تو خواب بودی؟!...امم..حدودا یه ربع قبل؟!
میلا پرسید... خب من هرگز نمیتونم بهش بگم:نه من بیدار بودم و مثل سگ ترسیده بودم چون هری پشت در بود و شاید به سرش میزد و دررو میشکوند.
پس بجاش گفتم:
نه...اوممم من حموم بودم...مگه اتفاقی افتاده بود؟!

_نه...امروز پنج نفر مسافر اومدن و خب یکیشون خیلی دوسداره دعوا بگیره!
اون منظورش هری بود...؟!من فکر میکردم، هری تنها اومده!

_خب شاید اون خستس یا از چیزی ناراحته...
من ناخودآگاه گفتم و از هری دفاع کردم...
_نکنه تو میشناسیش؟!
چشمای میلا برق زد و من به سختی آب دهنمو قورت دادم.
_نه من از کجا باید بشناسمش؟!فقط حدس زدم.
یکم دیگه با میلا حرف زدم و بعد اون رفت بخوابه...قبل از اینکه چراغ رو خاموش کنم، یه بار دیگه به پاسپورت و بلیطم نگاه انداختم و ساعت پرواز رو چک کردم... دلم گرفت.. واقعا دلم گرفت!!!
ساعت رو زنگ گذاشتم و چراغ رو خاموش کردم..
_شب بخیر هری!
آروم زمزمه کردم و بدون توجه به قطره اشکی که سرازیر شد چشمامو بستم.

'داستان از نگاه نویسنده'
هری تا قبل از اینکه زین بخوابه باهاش حرف زد...اونا اونشب هردو قبل از اینکه تو اشکهاشون گم شن، به هم شببخیر گفتن... و هردو به اتفاقاتی که فردا براشون رقم میخوره فکر کردن...
.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~
سلام همه!!!!این قسمت که اتفاق خاصی نيافتاد افتاد؟!ديگه این قسمت که سر نقطه حساس تمومش نکردم ولی خب قسمت بعد همونطور که از بلیط و پاسپورت معلوم بود،خبریه!!!!قول میدم اگه بچه های خوبی باشین و کامنت و vote ها قانع کننده باشن قسمت بعدی رو طولانی تر بذارم...
موضوع بحث این قسمت:
به نظر شما آیا کار سارا(دوری کردن از هری)درسته یا نه؟! و چرا؟
هم اینو جواب بدین هم درباره قسمت بعد حدس بزنید!
داستان این قسمت :the sexton house
مترجم:1DFanfic_iran
شاید خیلی هاتون مثل من درحال خوندن این باشید ولی چون جزو داستان های مورد پسندمه خواستم معرفيش کنم..از دستش ندین..!
دوستتون دارم خیلی زیاد... منتظرتونم

Remember meWhere stories live. Discover now