chapter 47

159 19 7
                                        

داستان از نگاه سارا
_واااوووو! تو واقعا اینجا بورسيه شدی؟!این عالیه!
لونا گفت و عینکش رو گذاشت رو موهاش اونموقع بود که تونستم چشمهای گرد شدش رو ببینم....من حتی خودمم نمیدونستم که اینجا انقدر بزرگ و زیبا باشه،پس بهش حق میدم که تعجب کنه!
راهروی اون ساختمون بزرگ به خوبی با مرمر طوسی و لوستر های خیره کننده تزیین شده....از همه قشنگ تر اینه که این ساختمون سقف نداره و فقط به وسیله شیشه های منحنی پوشیده شده... من مطمئنم تو شب این راهرو، دیدنی میشه...!

_هی... بهت قول میدم موقع برگشتن دوباره اینجا وایستیم!
لونا گفت و دستمو دنبالش کشید و ما به سمت اتاقی با سردر "مدیریت"رفتیم.

داستان از نگاه هری

_باورم نميشه هری!....یعنی چی؟!؟
لیام دوباره جیغ و داد کرد... مطمئنم اگه یه بار دیگه داد بزنه یه بلایی سرش میارم...

_همون که شنیدی لیام... در رو باز میکنی و میگی "هری اینجا زندگی نمیکنه "و بعد دررو میبندی...!
یه بار دیگه براش توضیح دادم... امیدوارم همینجا این بحث تموم شه!

_ولی اون مادرته و اينهمه راه رو برای تو اومده... به خاطر خدا بفهم...
پس مثل اینکه این فقط من نیستم که تو فهموندن مشکل دارم!

_اون فقط داره میاد چون دیوونه ی کنترل کردنه و خدا ميدونه که اینبار میخواد چه گیری بده...به هرحال من از اتاقم نمیام بیرون اگه اونو راه بدی داخل!

_تو مثل یه بچه کوچولوی لعنتی شدی..

_آره من همینم the fucking little baby!
این آخر این مکالمه بود چون من لیام و با حرفایی که توسرش میگشت تنها گذاشتم و زدم بیرون.
مادرمن تو زندگیم به من آسیبی نزده ولی شاید دیگه وقتشه که به این نتیجه برسه که من بزرگ شدم!اون دوست داره که برام تصمیم بگیره چون به هرحال من تنها پسرشم و من اصلا درک نمیکنم که چرا باید با لیام سر این موضوع بحث کنم!!!
کجا برم من الان؟!!لیام که باهام همکاری نمیکنه پس بهتره تا چند ساعته دیگه که میرسه از خونه دور باشم

داستان از نگاه سارا

_اوممم.. این یکم... میدونی، تو چشمه!
اون پیراهن قرمزی که لونا پوشیده به شدت تنگ و بدن نماست...اون از نظرم ناراحت شد و دوباره برگشت تو اتاق پرو... من واقعا نمیخوام بعد از اينهمه لباس، بازهم اونو رد کنم ولی نمیخوام با تایید اون لباس، صلاحیتم پیش عمو اسکات رد بشه!

من با چند نفر تو دانشگاه جدیدم صحبت کردم و مدارکم رو نشون دادم، ما حدودا یک ساعت اونجا بودیم و الانم حدودا یک ساعته که تو این فروشگاه پر از پیراهن هستیم...

_این چطوره؟!
برگشتم و بهلونا نگاه کردم و...
_واااوو!این واقعا زیباست!
این یکی یه پیراهن آبیه که تا زانوشه و یه جاهاییش با طور کار شده...
_پس همينو میگیرم.
لونا گفت و معلوم بود که راضیه...
چند دقیقه بعد اون با لباس آبی و بقیه لباس هایی که پرو کرده بود برگشت...

_اومم لونا؟!... میشه اون لباس مشکیه رو بدی امتحان کنم!؟
من گفتم و اون با مهربونی اونو به سمتم گرفت. رفتم سمت اتاق پرو و پوشیدمش.

_اومممم...این بهت میاد! تو خیلی جذاب میشی!
لونا گفت و نیشخند زد... من یه دور زدم و تو آینه نگاه کردم... این لباس خیلی نازکه و یقه ی بازی داره که تا بین سینه هام بازه...اصلا خود من بخاطر یقش اینو رد کردم ولی الان یه جورایی ازش خوشم اومده!

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
سلاااام همگی^___^
بالاخره آپدیت کردم! ببخشید بابت تاخیر... از اونجایی که با مشکل فیلتر مواجه ایم بهم آمار بدین ببینم چند نفر هستین هنوز!
مامان هری هم که داره میاد!!!! سعی میکنم زودتر آپ کنم!
مواظب خودتون باشید
منتظرتونم<3

Remember meDove le storie prendono vita. Scoprilo ora