(دوماه بعد.... داستان از نگاه سارا)
روبه روی آینه اتاق وایستادم و به چهره ی جدیدی که از آخرین عمل جراحیم نصیبم شده بود خیره شدم...دیگه مثل دوماه پیش اون زائده های بد شکل رو صورتم وجود ندارن و از اون زخمهای عمیق فقط رد کم رنگی مونده!
صدای در زدن منو از فکر گذشته آورد بیرون!_دارسی تو بازم ک...
جملم نا تموم موند وقتی صاحب اون دوتا چشمهای سبز رو پشت در دیدم!_سلام سارا!
درحالیکه منو به زور تو آغوشش کشید... صدای زنگ دار النا تو گوشم پیچید._کاری داری؟!
سعی کردم جلوی در اتاق بایستم تا نتونه بیاد داخل ولی خیلی راحت از کنارم رد شد و رو تختم نشست..._اومدم فقط حالت رو بپرسم عزیزم...اوه سارای بیچاره، چقدر داغون شدی!البته باز نسبت به قبل خیلی بهتره!
برخلاف لحن دلسوزانش چشماش فقط یک جمله رو تکرار میکرد!'اومدم اینجا که نابودت کنم'_چی میخوای بگی؟!
قسمت جلویی موهامو گذاشتم پشت گوشم و با گوشه ناخون هام ور رفتم..._عزیزم من باهات دشمنی ندارم... من فقط میخوام بدونم قبل از شروع ترم جدید برنامت چیه؟!میدونی از همه لحاظ!
النا گفت و لبخند کجی تحویلم داد!_منظورت چیه؟!برنامه من تغییری نکرده!
به اون. لبخند مصنوعیش خیره شدم میخوام بدونم که آخرش این بحث به کجا میرسه!_سارا... سارا....سارای ساده ی من!!!
نزدیک تر به من نشست و اون دستای سفید و بلندش رو گذاشت رو شونه م بعد جملشو کامل کرد.
_من میدونم که تو خوب میفهمی....همه چیز رو.. رفتار های جدید...نگاه های جدید...اصلا ببینم تاحالا متوجه شدی هری چقدر باهات عوض شده؟!
آروم کنار گوشم گفت.. حرفاش باعث شد چیزایی که خیلی وقته سعیمو میکردم بهشون فکر نکنم بیان جلوی مغزم!
رفتار جدید معلما نگاه های متاسفشون نگاه هایی که حتی معنی بعضیاشونو نمیدونم... رفتارهای دوستام که بیش از حد بوی ترحم میده... و هری... اونم تغییر کرده.._خب که چی؟؟
سعی کردم آرامش رو توی صدام حفظ کنم!_میدونستم که فهمیدی... نمیخوام انقدر رک بگم عزیزم ولی تو جذابیتت رو براشون از دست دادی...دیگه براشون جایگاه قبلی رو نداری... برای همشون حتی هری!
حس کردم راه گلوم بسته شده..._این حقیقت نداره... دروغه... از اتاقم برو بیرون.
لبخند پیروزمندانش روی صورتش نقش بست و به سمت در رفت
نمیدونم چقدر بعد از رفتن النا گریه کردم و نمیخوام بگم حرفهای النا راست بود.... ولی بود!
تمام حس هایی که تو این مدت سرکوب کرده بودم فوران کردن...تنهایی...بدبختی...خجالت و اندوه.... افسوس!ولی درنهايت تصمیمم رو گرفتم...ساک قدیمیم رو از زیر تخت درآوردم و....~...><...~...><...~...><...~...><...~...><...~
داستان از نگاه هری
سمت کمد لباسم رفتم و همون لباس راه راهی که با سارا خریده بودیم رو پوشیدم..._خوشتیپ شدی!
لیام که تو قاب در وایستاده بود گفت!_مرسی، نمیخوای حاظر شی؟!!
گفتم و بهش نگاه کردم._من که حاظرم.
اون به تیپش که شامل یه تيشرت راه راه زرد و سبز بود با یه شلوار جین مشکی اشاره کرد. من نمیدونم که با این سلیقش چجوری کیم هنوز دوسش داره!؟!_حتما بقیه لویی ه!
لیام بعد از اینکه صدای زنگ در رو شنید گفت._باشه... تو برو منم الان میام!
لیام حرفمو با سر تایید کرد و رفت.
رفتم سمت تختم و یک بار دیگه روی جعبه ی کوچیک کادو دست کشیدم و نا خودآگاه لبخندی روی لبم نشست!~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~،~.~.
سلاااام!
النا برگشت!!!! قسمت بعدی اتفاقی میافته که فکرشم نمیکنید! ولی نظراتتون رو درباره قسمت آینده بگید... و همینطور درباره کاور جدید داستان!...داستانی که این قسمت معرفی میکنم once apone a time هستش که خیییییلی داستان خوبیه!!!<3تو reading listمن هستش!
منتظرتونم...مرسی که میخونید<3
KAMU SEDANG MEMBACA
Remember me
Fiksi Penggemarیه حسی بهم ميگه سرنوشت بازهم مارو باهم رو به رو میکنه!