chapter 24

274 52 48
                                        

"داستان از نگاه سارا"

_اوه سارا!
این بالاخره اتفاق میافتاد... چه الان، چه زنگ ادبیات،چه آخر هفته...بالاخره من زین رو میدیدم و باهاش رو به رو میشدم.برگشتم سمتش و یه لبخند ضعیف زدم... خجالتم بابت اون بوسه توی بار، نذاشت تو چشمای عسلیش نگاه کنم.

_تو... بهتری؟!
صداش خیلی آروم بود...حس میکنم یه توضیح بهش بدهکارم.

_اومم...زین، درباره اون شب...تو بار و اون اتفاق، میدونی... من باید بهت توضیح بدم...
نمیدونم زین برای چی داره میخنده...اینکه جملمو بریده بریده میگم...یا اتفاقی که اون شب افتاد...!؟!
به هرحال، قرمزی گونه هام رو حس میکنم.!

_چی خنده داره؟!؟
تو چشماش نگاه کردم....

_سارا اون اتفاق ممکنه برای هر آدم مستی بيافته... اونم وقتی یه آدم جذاب پیشش باشه...البته اشاره به شخص خاصی ندارم!!!

همراه با نیشخند روی لبش،یه چشمک هم تحویلم داد!

_ تو خیلی خودشيفته ای زین!!!
همراهش خندیدم و زدم به شونش...البته خب در اینکه زین خیلی جذابه که شکی نیست!
رفتیم و سرجاهامون نشستیم...من یه نفس راحت کشیدم وقتی برخورد زین رو دیدم...این خیلی خوبه که سو تفاهمی این وسط پیش نیاومده بود...من واقعا بابت این درک بالای زین خوشحالم.
حس میکنم یه جوری باید برای زین جبران کنم!ولی چجوری؟!کلاس هام مثل همیشه زود گذشت و من تو کلاس ادبیات منتظر زین بودم.با یه لبخند وارد کلاس شد و اومد کنارم نشست.

_زین
_بله؟!؟

_تو هنوزم دارسی رو دوست داری؟!
نمیدونم چجوری این سوال از دهنم اومد بیرون و زین هم به اندازه خودم گیج شده بود!

_منظورم اینه که... شاید بتونم یه کاری کنم که بینتون همه چیز خوب شه!
زین تو فکر فرو رفته بود و داشت با تعجب نگام میکرد.

_تو واقعا اینکاررو میکنی؟!
تو چشماش برق عجیبی بود...مثل امید!

_البته...!
لبخند بزرگی رو لبش نشست و دندون های بی نقصش رو نمایان کرد!

استاد وارد کلاس شد و اول درباره یه کتاب صحبت کرد... و من مثل همیشه حواسم به حرفی بود که به زین زدم...من اصلا نظر دارسی رو نمیدونم!...لویی هم که اصلا نميتونه زین رو دور و بر دارسی ببینه!وای خدا!!!!
این امکان نداره...

_خانوم مکنزی...کلاس تموم شد!
استاد گفت و چپ چپ بهم نگاه کرد...به خودم اومدم و دیدم که صندلی های اطرافم خالیه!و زین هم جلوی در وایستاده و داره میخنده!
وسایلمو جمع کردم و رفتم سمتش...

_به چی داشتی انقدر عمیق فکر میکردی؟!؟
زین پرسید و سعی کرد خندش رو جمع و جور کنه!
جوابی بهش ندادم و بجاش چپ چپ نگاش کردم.

_در هرصورت ممنونم سارا!
زین گفت و بغلم کرد! من برای چیزی که احتمالش خیلی کمه انقدر امیدوارش کردم!لعنت بهم!

Remember meOù les histoires vivent. Découvrez maintenant