'داستان از نگاه هری '
_بهت میگم بگو اون کجا رفت؟!
لویی یه بار دیگه داد زد و النا رو به گوشه ی دیگه ی اتاق پرت کرد. حاظرم قسم بخورم که صدای برخورد استخونای لویی به فک سارا کاملا واضح بود._لویی بسه دیگه، میکشیش!
لیام گفت و لویی رو نگه داشت._ببین ال... تو باید بگی چه نقشه ی لعنتیی کشیده بودی و اون الان کجاست... این سکوت بهت کمک نمیکنه.
نایل گفت ولی النا بی اعتنا داشت خون روی لبش رو پاک میکرد._تو یه هرزه ی احمقی که حقته زیر دستای لویی بمیری...ولی حدس بزن چی؟!تو باید زنده بمونی،باید عاشق بشی و بعد اون آدم ترکت کنه تا از دردی که تو قلب نداشتت به وجود میاد کم کم بمیری!بیاین بریم...فقط وقتمونو هدر دادیم!
من اینا رو گفتم و بعد به سمت در خروجی اتاق رفتیم._اون یه چیزایی درباره ی زادگاهش گفت... اون رفته اونجا...با اتوبوس...
النا گفت درحالیکه صداش میلرزید.از اون موقع که میشناسمش تا الان تاحالا ندیدم که گریه کنه، اون آدم خوب و مورد علاقم نیست ولی اون یه آدمه و از بدتر یه دختر...من دیگه هيچوقت نمیخوام یه دختر بخاطر من آسیب ببینه برای همین رفتم سمتش و کنارش نشستم._تو خوبی؟!
آروم گفتم...سرش رو گرفت بالا و نگام کرد._آره.. حالا گم شید...
نیت خیری که داشتم رو فراموش کردم، اصلا خوبی بهش نیاومده... بلند شدم و رفتم سمت در.
_خب حالا سوال اینجاست:شهر زادگاهش کجاست!؟
لیام پرسید. و باعث شد بقیه همونجا وایستن ولی من به سمت ماشینم رفتم..._من میدونم فقط لطفا، سریعتر راه بیافتیم.
گفتم و ماشین رو روشن کردم.
حدودا دوساعت بعد رسیدیم و من مستقیماً رفتم سراغ پرورشگاه. پی در پی و محکم در زدم_میتونم کمکتون کنم؟!
خانومی دررو نصفه باز کرد.. از لباس خواب بلندی که تنش بود،معلومه که بیدارش کردم._من دنبال سارا میگردم،سارا مکنزی...
_متاسفم،آقا، اون خیلی وقته که از اینجا رفته.. حدودا یه سال...
_یعنی بعد از اون دیگه نیاومده.
پرسیدم و دستمو کشیدم لای موهام._فقط یه بار، اونم خیلی وقت پیش...اون اینجا نیست آقا.
اون خانوم گفت و با این حرفاش انگار یه سطل آب سرد روم ریختن...من چرا فکر کردم که النا راستشو میگه؟!اون دوباره مارو بازی داد...لعنتی!
از اون خانوم خداحافظی کردم و مستقیم به سمت قبرستون روندم. من خوب یادمه که اونا کجا بودن، قبر پدر و مادرش... این تنها راهیه که میشه فهمید اون اینجاست یا نه!
پیاده شدم و به سمت سنگای قبر رفتم... من نمیدونم چرا به خودشون زحمت نمیدن و چندتا چراغ اینجا نصب نمیکنن.به هرحال راهمو به کمک فلش گوشیم ادامه دادم تا بلاخره پيداشون کردم!!!
دسته ای از گلهای وحشی و عودی که مشخصاً تازه ست فقط یه معنا میده... اون اینجاست...
درحالیکه که امیدوار شده بودم به سمت دوتا ماشین دیگه رفتم._هری...بهتره امشب رو یه جایی بخوابيم این وقت شب کاری ازمون بر نمياد.
نایل گفت و من به چهره های خسته شون نگاه کردم.
_باشه دنبال من بیاین.
گفتم و به سمت یه هتل راه افتادم.*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*
سلام!!!ببینید من چه آدم خوش قولی ام!!!
هری بالاخره از النا حرف کشید و اومد دنبال سارا... ولی آیا میتونه قبل از اینکه دیر بشه سارا رو پیدا کنه، از طرفی سارا به پرورشگاهی که اونجا بزرگ شده بود، نرفت.. پس اون کجاست؟! همه و همه ی اینها در قسمت آینده!!! ولی شما میتونید درباره ی حدسی که میزنید هم کامنت بذارید و خوشحالم کنید.
شما داستان lacedرو خوندین؟!اگه نخوندین پیشنهاد این قسمت من اینه!تو reading listمن هستش اگه خواستین؛)
مرسی از همتون... هم اون حدودا 30تایی کههر قسمت... میخونن وvoteمیدن و کامنت ميذارن...هم اون 70تایی!!!! که فقط میخونن!عاشق همتونم <3
![](https://img.wattpad.com/cover/41635882-288-k435437.jpg)