"داستان از نگاه سارا"
صدای پچ پچ های پشت در باعث شد به خودم بیام و سعی کنم چهره ی عادیمو برگردونم،اصلا چهره ی عادی من چجوری بود؟!!
بالاخره در باز شد... سعی کردم تعداد پاهایی که به زمین میخورن رو بشمرم ولی فقط باعث سردردم شد.من حتی نمیدونم کیه اومدن!؟_سارا؟!؟بیداری؟!
صدای مهربون نایل بود.این سوال عجیب بود...اونا چجوری بفهمن من بیدارم یا نه!_آره...ممم...سلام.
این عذاب آوره... این واقعا عذاب آوره که من حتی نمیدونم دوستام کدوم طرف از تختم وایستادن!!! تا به اونور لبخند بزنم.
دارسی بهم نزدیک شد و دست راستمو گرفت، اون با صدای کفش پاشنه بلندش کاملا قابل تشخیصه!_تو خوبی؟!!
دارسی پرسید و دستمو نوازش میداد._من.... نمیدونم!
به آرومی گفتم...من واقعا نمیدونم چون فکر میکنم اگه بخاطر مسکن هایی که توی رگهام درجریانند،نبود الان از درد به خودم میپیچیدم..._تو خوب میشی عزیزم...
این صدای سوفی بود..._من دلم براتون تنگ شده.....برای دیدنتون!
من گفتم، و به سوزشی که تو چشم هام بود توجه نکردم!
جمع تو اتاق تو سکوت فرو رفت و فقط صدای نفس کشیدن های آروم دوستام سرگرم کننده بود...من هنوز درتلاش بودم که بفهمم چند نفر اینجان!_بچه ها....
صدای پر هیجان لیام بعد از باز شدن در و البته اومدنش به داخل، سکوت اتاق رو شکست!_چیشده؟!دکتر چیگفت؟!
صدای هری بر عکس لیام، نگران بود!_اون گفت...فردا چشمهای سارا معاینه میشه! حرف نایل امیدی رو درونم شکل داد....البته من میدونم که نباید به دوباره دیدنم زیادی امید داشته باشم، ولی بالاخره تکلیفم معلوم میشه!
نمیدونم بچه ها چقدر تو اتاقم بودن ولی همش سعی داشتن منو از فکر کردن به موقعیتی که توش هستم دور کنن...و تا حدودی هم موفق شدن... من با سوفی و دارسی و کیم درباره خیلی چیز ها صحبت کردیم... کیم و سوفی درباره ی هم اتاقی هاشون صحبت کردن و درباره اخلاقای مسخرشون گفتن و دارسی هم مثل همیشه با خجالت درباره ی شبی که با زین برای شام به بیرون رفت و اینکه زین چجوری اون پسری رو که خواست بهش شماره بده رو زد، توضیح داد... من فهمیدم تو این مدتی که ازشون دور بودم خیلی اتفاقا رو از دست دادم!
مثلا من دوست داشتم فوش خوردن النا توسط لویی و زین رو ببینم...لویی که با افتخار دربارش حرف میزد و میگفت که النا رنگش مثل گچ سفید شده بود و مثل موش ترسیده بود.
زین هم درباره کلاسای مشترکمون و استادا گفت و گفت که آقای Hunter(دبیر ادبیات)هر جلسه درباره من از زین میپرسه و همه رو با من مقایسه میکنه.
من دوست داشتم بیشتر با بچه ها باشم ولی خانم رزالی اومد داخل و با اصرار همه رو بیرون کرد تا بهم آرامبخش بزنه و بهم گفت که نباید خودمو خسته کنم...ولی من ازدوستام خسته نمیشم!
پاشنه های خانم رزالی به سمت در هدایت شدن و من فهمیدم که کار خودش رو کرد.سکوت اتاق با صدای نفس کشیدن پر شد ولی غیر از صدای نفس کشیدن من!_هری؟!؟تو اینجایی؟!
_من همیشه اینجام عزیزم...پیشت میمونم!
دستمو آروم فشار داد....و لعنت به داروهای خواب آور..._-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
سلام بر دوستان گلم.
باور کنید حتی منم نمیدونستم لویی و زین النا رو فوش دادن!
خب دیگه حرفی ندارم... مرسی بابت حظورتون و مرسی که باعث شدین تعداد voteهای داستان به هزار و خورده ای و تعداد بازدید ها هم به پنج هزار و خورده ای برسه... اینا همه انرژی ان!
مرسی..و منتظرتوووونم<3
![](https://img.wattpad.com/cover/41635882-288-k435437.jpg)