صبح با صدای در چوبی قدیمی اتاق که تند تند زده ميشد بیدار شدم، فقط یه نفر میتونه اینجوری در بزنه!
_مگی!ساعت 5صبحه!...تو اینجا چیکار میکنی؟!
_سارا خواب بد دیدم!
مگی دختری با موهای لخت مشکی و چشمای درشت آبییه که دوسال پیش، یعنی وقتی 5سالش بوداومد اینجا!با اینکه من از اون خیلی بزرگترم ولی اون تقریبا اینجا جز من دوستی نداره!
مگی و بغلش کردم و بردم رو تحت قدیمی خودم نشوندمش ورفتم کنارش نشستم
_خب حالا نمیخوای بگی چه خوابی دیدی؟!؟
_خواب دیدم تو از اینجا رفتی و ایزابل اومده تا منو برگردونه خونه...
ایزابل یا همون مادر مگی یه معتاده که اونو خیلی اذیت کرده و همیشه نقش مهمی تو کابوس های مگی داره!
_هیچکس نميتونه تو رو از اینجا ببره عزیزم
اینو گفتم و مگی رو بغل کردم
_کی میخوای بری؟!
بغض رو تو گلوش حس میکنم وقتی اینو پرسید
_فردا صبح
_دلم خیلی برات تنگ میشه
تقریبا زد زیر گریه و اینو گفت. منم محکمتر بغلش کردم
_من بهت قول میدم هرروز زنگ بزنم تا باهم حرف بزنیم.
_هر روز؟!
یکم آروم تر شد
_آره هر روز.
لبخند زدم بهش و اونم یه لبخند زیبا بهم زد
