"داستان از نگاه سارا"
_باشه...باشه...اون هنوز خوابه...نه نایل،فعلا نمیتونین ببینیدش!
صدای آروم و گرفته ی هری به زور شنیده میشد.
من خیلی وقت بود که بیدارم ولی تا قبل از اینکه هری با تلفن حرف بزنه، نمیدونستم که اون اینجاست._هری...
صداش کردم،به خاطر خوابیدن صدام گرفته تر از قبل بود.اون یه آه کشید._معذرت میخوام بیدارت کردم!
صداش خیلی آروم بود انگار که مواظبه امواج صداش بهم ضربه نزنن!_نه...بچه ها اینجان؟!
من پرسیدم و صدام ناخودآگاه با هیجان بود._آره...ولی گفتم که نميتونن ببیننت...تو به استراحت نیاز داری.
_نه هری...من به دوستام نیاز دارم.
_هووف... باشه
اون گفت. با شنیدن صدای پاهاش که از تخت دور میشد لبخند زدم ولی هرچقدر منتظر موندم صدای باز شدن در شنیده نشد._تو هنوز نرفتی.؟!
من گفتم... اون وقتی به حرفای من توجه نمیکنه خیلی عوضی میشه!
جوابی نداد و دوباره صدای پاهاش بهم نزدیک تر شد.
دستش قسمتی از موهام رو جدا کرد و به راحتی میشد حرکت شونه رو رو موهام حس کرد که بیشتر شبیه نوازش بود._من مطمئنم که تو نمیخوای موقع مواجه شدن با اونا بد به نظر بیای...هرچند که هيچوقت اینجوری نیست.
اون گفت و حرفش لبخندی رو رو لبم نشوند.
_هری؟!
_هوووم؟!
_اممم...یعنی من دیگه هيچوقت نمیتونم ببینم؟!
من میخواستم این سوال رو از همون موقع که این بانداژ سرد رو روی چشمهام حس کردم بپرسم.
حاظرم قسم بخورم که یک لحظه صدای نفس کشیدنش قطع شد._نه عزیزم... تو بازهم میبینی.
گفت و خودش رو با بافتن موهام مشغول کرد._هری...بگو، بگو چه اتفاقی برام افتاده... من حق دارم بدونم.
سعی کردم خودم رو آروم نگه دارم تا بفهمم چه بلایی سرم اومده.دستمو با دوتا دستاش گرفت و با صدای آروم شروع کرد._تو حال بدی داشتی...سوختگی های زیاد دکتر ها هنوز درباره بیناییت مطمئن نیستن.
دست هامو محکمتر گرفت._اوه....
من فقط تونستم همينو بگم._اومم... من میرم به بقیه بگم بیان.
هری گفت و من درحالیکه داشتم جاهای سوختگی رو بدنم رو تصور میکردم،سرمو تکون دادم.و منتظر موندم، منتظر موندم تا صدای بسته شدن در بیاد.
من نباید گریه کنم،نباید بذارم بغضم پیروز بشه..ولی نمیتونم نفس بکشم!
هق هق هام بلند شدن و لرزش شونه هام زخمهایی که حتی نمیدونم چه شکلی ان رو بیشتر کرد."داستان از نگاه هری"
همونطور که میدونستم بالاخره اون درباره سلامتش ازم میپرسه، میدونم تا وقتی که تو اتاق باشم اون بغض لعنتی رو تو گلوش نگه میداره...پس اومدم بیرون و پشت در وایستادم.
'یک،... دو،...سه،'
چشمام رو بستم و پیش خودم تا سه شمردم تا اینکه صدای هق هق ش از تو اتاق بلند شد.
من باید برمیگشتم داخل و میذاشتم که اشک هاش به جای بالشت شونه ی منو خیس کنه ولی رفتم به سمت اتاقم که همه توش منتظرم بودن.
با همه سلام کردم و بعد اتاق تو سکوت فرو رفت._اون فهمید....من سعی کردم خلاصه بهش بگم ولی اون بالاخره فهمید.
جملم سکوت رو شکست و همه بهم نگاه کردن...نگاه های پر از سوال._الان چطوره،؟؟
زین سوال بقیه رو پرسید._آخرین چیزی که شنیدم صدای گریه ش بود!
دستمو کشیدم لای موهام.لیام بلند شد و به بقیه نگاه کرد و گفت:
_چرا نشستین؟!؟ما باید اونجا پیشش باشیم._من مطمئن نیستم....
خواستم جملمو کامل کنم که دارسی هم وایستاد و پرید بین حرفم._اون به دوستاش نیاز داره که کنارش باشن.
دارسی گفت و همین یه جمله کافی بود تا بقیه هم بلند شن._-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
اینم از این.
حرفی ندارم فقط یه چیزی...اصلا فرض میگیریم کامنت گذاشتن سخته!ولیvoteکه فقط نیاز به کلیک کردن داره ها!!!حدودا یک چهارم کسایی که داستان میخونن رای میدن!من نمیخوام مثل داستان های دیگه سر تعداد voteهاحساس باشم و بگم تا به عدد خاصی نرسیده آپدیت نمیکنم!:/بازم مرسی از اینکه میخونید و مرسی بابت همه چی
منتظرتونم<3
