chapter4

354 68 4
                                    

بالاخره وقتش رسید!
من دیشب همه وسایلمو جمع کردم و الانم توی این پیراهن سفیدی که پوشیدم کاملا آماده به نظر میام،ولی واقعا ذهن منم آماده این تغییر و رفتن به یه شهر دیگه هست؟!واقعا من میتونم یه صفحه جدید از دفتر زندگيمو شروع کنم؟!
این سوالارو چندین بار توی ذهنم از خودم پرسیدم تا اینکه توقف اتوبوس باعث شد اینارو از سرم بیرون کنم!
وسایلام و چمدون قدیمی زرشکی مو برداشتم و پیاده شدم.
دقیقا روبه روی در ورودی کالج وايستاده بودم و چشمام گرد شده بود!من قبلا عکسهایی ازش دیده بودم ولی بزرگی کالج باعث شد که یه جورایی بترسم.
اولین چیزی که ميشد دید ساختمون مرکزی کالج بود، با همون پنجره های بزرگ و بلند آبی و همون ساعت بزرگ که روی بالاترن نقطش قرار داشت و از همه جای کالج دیده ميشد!ولی اول من میخوام برم خوابگاه و اتاقمو ببینم.
خوابگاه سقف بلندی داره، با گچ بری های شیک و ساده وپرده های سفید و نازکی که پنجره های بلندشو پوشوندن، خیلی به کاشی های سبز رگه دارش میان! راهرو ی خوابگاه پربود از درهای چوبی که روی هرکدوم یه شماره بارنگ طلایی حک شده بود.حواسمو جمع کردم و دنبال اتاقم گشتم که عدد 16جلوی چشمم درخشید!
خودشه!
باکلیدی که دیروز آقای وینسون بهم داده بود در رو باز کردم.وقتی رفتم داخل، نسیم خنکی لای موهام پیچید. دوتا تخت چوبی سفید ودوتا میز مطالعه کوچیک سفید هم که با صندلی های سفید سِت شده بود به خوبی فضای نسبتا بزرگ اتاق رو پر کرده بودند ولی پنجره بزرگ اتاق بود که بیشتر از همه چیز خودنمایی میکرد!
از پشت پنجره به محوطه ی سرسبز دانشگاه خیره شده بودم که صدای در اتاق توجه مو جلب کرد:

یه دختر لاغر تقریبا قد بلند اتو کشیده که دستاش کاملا پر بود وارد اتاق شد
_سلام من دارسی ام...
انقدر آروم اینا رو گفت که به زور شنیدم
_سلام منم سارام... سارا مکنزی.
لبخند زد و اومد سمتم و بهم دست داد ولی نگرانی و استرس تو چشمای آبیش که از پشت عینک بزرگتر دیده میشد،فریاد میزد

خب.... اممم... دارسی دختر آروم و خوبی به نظر میاد ولی، من انتظار داشتم که بجای اون جعبه که معلوم بود توش یه ساز ه، چند تا بوم نقاشی یا همچین چیزی دستش باشه!!!
به محض اینکه رسید شروع کرد به چیدن وسایلش ولی من اونقدر هم منظم نیستم که اینکاررو کنم و بعلاوه من وسایل خیلی زیادی هم ندارم،پس خیلی طول نمیکشه...!
بنابراین رو تختم نشستم و بهش نگاه کردم تا شاید حرفی بزنه ولی اون فقط خجالت میکشید تا جایی که گونه های سفیدش تقریبا داشت همرنگ موهای قرمزش ميشد!
بنابراین از اونجایی که نمیخواستم بیشتر،از این هم اتاقی خجالتیم رو عذاب بدم، آه کشیدمو و روی تختم ولوو شدم وچشمامو بستم!
نمیدونم که کی خوابم برد؟!؟ فقط اینو میدونم که با سر و صدای چند نفر بیدار شدم...
وقتی چشمامو باز کردم...اوه باورم نميشه!!!...

~~~~~~>~~~~~>~~~~>
اینم از این قسمت :-)
به نظرتون دارسی چه شخصیتی داره؟!

وقتی سارا از خواب بیدار میشه چی میبینه که انقدر تعجب میکنه؟!؟

تعداد نظرات و رای هاتون اصلا قانع کننده نیست و منو دلسرد میکنه!:'(
درنتیجه~~~>فعلا از قسمت بعدی خبری نیست!!!:-)

Remember meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora